خانه پدری
نفس مامان شکر برای لحظه لحظه بودنت ممنون با معرفتم که کنارمی که خلوتمو بهم زدی وشدی بهونه ی قشنگ دوباره زندگی کردنم... چهارشنبه نزدیک ظهر بود که خیلی کسل و خواب آلود بودم غروب همون روز قرار بود با داداش وزن داداشم بریم همدان جناب رئییس دیدن که کسلم و کاری هم ندارم گفت که میتونم زودتر برم/ رفتم خونه داداش وخانمش تازه از خواب بیدارشده بودن سریع غذارو گرم کردیم ناهار وخوردیم وظرفاشم شستیم وراه افتادیم بازم دل وذکرم پیش هادی موند پشت ماشین راحت واسه خودم دراز کشیدم گاهی هم چرت میزدم 100 کیلومتری همدان داداش بیدارم کرد وایییییییییی یه تیکه بهشت رو جولوم دیدم هوا خنک و فوق العاده بود بوی مطبوع این خنکی تا زیر پوست هم نفوذ م...