امیرعباسمونامیرعباسمون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

☂عزیزکم امیـــــــــــــــرعباسم یه قطره از بهشت☂

یک شب پرازکابوس

سلام رویای بارانی من... دیروز با فشار پایین وضعفی که وجودمو گرفت زودتر رفتم خونه کمی خوراکی خریدم وراه رفتم تا اینکه رسیدم خونه وبا دیدن یک یا دوقطره ی لعنتی قهوه ای دنیا روی سرم خراب شد آن لکه چند بار دیگه تکرار شد و من تمام شب رو گریه کردم گفتم خدایا چرا دادی وهنوز دوهفته نیست که خوشحالم و الان ازم میگیریش هادی آرومم کرد و قرار شد فردا بریم سونوگرافی اما به چشمای من مگه خواب می اومد از پنجره که بیرونو نگاه کردم بارون تندی می اومد انگار میخواست قطرمو ازم بگیره 7 صبح بیدار شدیم هیچ چیز نخوردیم ورفتیم 10 دقیقه به 8 بود که رسیدیم ودفترچه رو گذاشتیم نوبت و نفر دوم بودیم که 8 و 10 دقیقه رفتیم داخل/ دکتر تا دید گفت خیلی زود ...
26 فروردين 1393

تشکــــــــر همراه التماس دعا

  سلام به عطر بهارم سلام به شبهای قشنگی که باتو میگذره مامانی/ سلام به تمام دقیقه هایی که باتو نورعینم سرمیشه/ سلام به تمام نفسهایی که باتو میاد ومیره وباز به من برمیگرده/ سلام به عالم دونفره ی من وتو عزیزم بازهم به وجودم خوش اومدی الهـــــــــــی تو هم مثل من بهم دلبسته شده باشی و دلت نیاد ترکم کنی نفس مامان/ دارم تو بغلم حست میکنم برات قرآن میخونم رو سیب سرخ آیت الکرسی میخونم وبعد با عشق گازش میزنم زیر دندونام با صلوات ریز ریزش میکنم و میفرستمش فقط واسه تو عزیزم یه نامهربونی بهم گفت بهت زیاد دل نبندم اما اون نمیدونست من از بچگی به تو وابسته شدم از همون روزهایی که عروسکمو بالای طاقچه میزاشتن تا دستم بهش نرسه ا...
23 فروردين 1393

اطلاعیه به عزیزانم از حضور شما بارش بهارم

  دیروز ١٨ فروردین 93بعد سونو به خاله مریم اس دادم: من:سلام خاله مر مر خوبی؟ خاله مریم:سلام مرسی خوبم عزیز خاله پیش خودم گفتم عه متوجه نشد که اینبارنوشتم. من:منم خوبم ولی خیلی کوچولوام هنوز 1ماه ونیمه ام خاله خاله مریم:واقعا بگو ب خدا من:آله خاله مریم:خیلی خوشحال شدم دروغ بگی میکشمد. خاله مریم:رفتی آزمایش من:چرا دروغ بگم/سونو هم رفتم خاله جون. خاله مریم: به سلامتی انشااله . خیلی خوشحال شدم. من: خاله مریم : قربونش بره خاله بعد سریع به مامان هم خبر داد و اس داد که مامان خیلی خوشحال شده. به خاله لیلا هم اینطور اس دادم که رفتی ببینی نی نیت چند وقتشه؟ اون گفت نه فقط آز دادم نوشتم پس نی نی هامون...
23 فروردين 1393

اولین نقش تو ترنم عشق

سلام بارونک سلام قطره ی کوچولوی من دیروز دکترم نبود گفتن 5 شنبه میاد اما من دیگه طاقت لحظه شماری نداشتم   وبرای دیدن شما شمردن ثانیه ها سخت میگذرد خودم رفتم سونو گفتم باردارم یه سونوی آزاد میخوام کمی با عشق کمی با استرس ودرآخر با توکل به خدا پشت در سونو نشستم ودیگه دیدن زنهای باردار چنگ نمی انداخت به دلم وبرعکس دلم قنج میرفت/     الهی حال من نسیب همه ی منتظرا بشه بالاخره صدام کردن آقای دکتر مهربونی معاینم کرد بسیار خوب وبا جزییات به سوالاتم جواب میداد و اونم لبخند میزد گفت وای این چقدر ریزه بعد با حوصله دستگاه دقیقتری نصب کرد گفت حیفه نبینیش الهی فدات شم الهی قربونت برم کنجد مامان تو واقعا ی...
19 فروردين 1393

آخرین پست سال ٩٢

بارانکم روزها در گذر است بارانهای پایان سال هم باریدن واین روزها چقدر کش می آیند گویی میخواهند مرا به آمدنت بدوزند وکالسگه ی تنهایی مرا پر از تراوت تو کنند وتو بهانه ی آغازم شوی بارانکم ببــــــــــــــــار در واپسین روزهای سال برمن ببار سودای نبودنت شده است آوازه ی وجودی که ته گرفته است از صبـــــــــــــر مرا به خود وخود را برمن بتابان که سراسر از اعماق آرزوهایم میخواهمت خدایا برمن ببخش تمام ندانستن هایم را درحالیکه میدانستم وتمام ناباوری هایم را درحالیکه باور بودن الهی ببخش تمام نشدهایم را درحالیکه میشدند الهی ببخش برمن کودکم را صحیح وصالح وزیبا... که از تو هدیه گرفتن حتما زیباست. بارانکم تو هم بگو خدا برمن ببخشد...
25 اسفند 1392

پیشاپیش سال نو مبارک

سلام به بارونکم سلام به امیدهای سال ٩٢ که هنوزم برام تمومی ندارن سلام به روزهای خوبی که گذشتن و خداحافظ خاطرات تلخ ٩٢ انشاالله سالی سرشار از زیبایی و شادی برای همه ی شما دوستای گلم باشه   انشاالله تعطیلات به همتون خوش بگذره ممنون که این مدت کنارم بودید ممنون که دلداریم دادید ممنون با خنده هام خندیدید و باگریه هام اشک ریختید خیلی هاتون رو حتی به عکس هم ندیدم اما وابسته و دلبستتون شدم دوستانی که ناخواسته رنجوندمتون ببخشید وحلالم کنید لحظه سال تحویل از همتون التماس دعا دارم اگر لایق بودم برای تک تکتون دعا میکنم منو یادتون نره حلالم کنید هفته دیگه انشااله راهی هستیم فعلا نمیدونم تاکی می مونیم فقط میدونم تا١٦ ...
20 اسفند 1392

18 اسفند...به یاد سیمینی که همیشه مامان منتظرباقی موند

وقتـی کتابهایش را خواندم رفته رفته عاشقش شدم عاشق حیایش عاشق صبرش عاشق سختی کشیدنهایش هنوز زنده بود که عاشقش شدم آرزو داشتم وقتی شود بروم درب خانه ی جلال آل احمد رابزنم و چهرهی سیمین را ببینم و جای چروک صورتش راببوسم سیمین یک نویسنده ی توانا وپراحساس بود دوسال از همسرش دور بود تا درسش را خارج از ایران تمام کند تمام نامه های این زن وشوهر دراین دوسال آنقدر جذابن که خواندنش خالی از لطف نیست حتی برای کسانی که اهل مطالعه نیستن. صد افسوس که افتخار نداشتم ببینمش وسال ٩٠ در چنین روزی سیمین دانشور فوت شد. ومن فقط تونستم برم وتو قطعه هنرمندان قبر تنهاشو ببینم وچقدر دلم گرفت براش که فرزندی نداشت تا بیاد وهرهفته بهش سربزنه هرچند ...
18 اسفند 1392