امیرعباسمونامیرعباسمون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 20 روز سن داره

☂عزیزکم امیـــــــــــــــرعباسم یه قطره از بهشت☂

بازآ

آسوده دلم را به دیوار خاطراتم میکشم وجز کوک ساعت بیداری چیزی یادم نمی آید بیداری از خواب گذشته ای که در آن فقط خودت را به دار میکشی تنت سکوت میکند ودهانت کپک میزند چیزی ته دلت فریاد میکشد سکوت کن کودک بارانیم مبر از یادم... مرا یادت هست هنوز معنی مادر شدن را نمیفهمیدم اما برای بغل کردن عروسک روی طاقچه له له میزدم همیشه همینطور بوده برای آویختنم به طناب این زندگی دست وپایم را ازمن میگیرن تمام آنهایی که درنبودن تو دخیلند حتی این هوای سرد ومن دست به دامان روزگاری شده ام که مرا به روزهای نبودنم نزدیک میکند خسته از همه ی حرفهای امیدوارکننده و به لب کشیده شده ام بازهم آسمان دلم ابریست ابری که میخواهد ببارد اما دست دست میکند تا ...
17 آذر 1392

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــادرم کن...

  پیامبر (صلی الله علیه وآله) اینگونه می فرماید: « اِذا حَمَلَتِ المَرأَةُ كانَت بِمَنزِلَةِ الصّائِمِ القائِمِ المُجاهِدِ بِنَفسِهِ وَ مالِهِ فى سَبیلِ اللّه  ، فَاِذا وَضَعَت كانَ لَها مِنَ الأَجرِ ما لا تَدرى ما هُوَ لِعِظَمِهِ، فَاِذا اَرضَعَت كانَ لَها بِكُلِّ مَصَّةٍ كَعِدلِ عِتقِ مُحَرَّرٍ مِن وُلدِ اِسماعیلَ ، فَاِذا فَرَغَت مِن رَضاعِهِ ضَرَبَ مَلَكٌ عَلى جَنبِها وَ قالَ : اِستَأنِفِى العَمَلَ، فَقَد غُفِرَ لَكِ » (1) ( هنگامى كه زن باردار مى شود ، همانند روزه دارِ شب زنده دار و مجاهدى است كه با جان و مالش در راه خدا جهاد مى كند و هنگامى كه فارق شود ، پاداشى دارد كه نمى دانى عظمت آن چه قدر است و ...
16 آذر 1392

میشه تنهام نزاریییییییییییییییی؟

یادته یه روزی بهم گفتی: هر وقت خواستی گریه کنی برو زیرِ بارون که نکنه نامردی اشک هاتو ببینه و بهت بخنده گفتم: اگه بارون نیومد چی؟؟؟ گفتی: اگه چشم های قشنگ تو بباره آسمون گریه ش میگیره گفتم: یه خواهش دارم؛ وقتی آسمونِ چشام خواست بباره تنهام نذار گفتی: باشه…. حالا امروز من دارم گریه می کنم اما آسمون نمی باره و تو هم اون دور دورا ایستادی و داری فقط نگام میکنی!!!   بچه ها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ میزن   ولی گنجشکها جدی جدی میمیرن   آدما شوخی شوخی به هم زخم میزنن ولی قلبها جدی جدی میشکنن   تو شوخی شوخی به من لبخند زدی ولی من جدی جد...
16 آذر 1392

باز هم جمعه ای در خلوت تو گذشت

بارانکم در خیالم خوش نشینی کرده ای و برای ورودت سایه های غمم را میشماری/ من انتظارت را مثل پرتقال نو رس ملسی میدانم که خوردنش تنم را میچلاند اما وعده میدهد فصل رویش وشیرینی اش را... جمعه تا دلم خواست خوابیدم بیدارم که کرد اینجوری بودم بوی آش دوغ همه جارو پر کرده بود جمعه ها ناهار به عهده بابایی مهربونته اما من تقاضای صبحونه کردم وقرار شد ناهارو ببریم پارک بخوریم اما ترسیدیم بارون بگیره آخه هوا ابری بود/   12 ظهر صبحانه خوردیم وبعدش چند کاسه آش به همسایه ها دادیم/ یه دوست مهربون دارم که اردبیلیه وهیچ کسو مثل من تو این شهر سیمانی نداره عاشق آش دوغه براش یه ظرف پر کردیم ودوتایی بردیم براش ...
16 آذر 1392

ببار بارانـــــــــــــــــــ

  اي ساز زندگي غمگين بنواز اي باران لحظه اي ببار دلم گرفته ، با دل من بساز. . . .   ღ ببار ای باران ...   ببار که چتری بر روی دلم نخواهم گرفت ببار که شاید اندکی از داغ این دل سوخته بکاهی ببار که ویرانه دل من سقفی ندارد که از قطرات سردت ایمن باشد ببار که خانه دلم بسی تشنه و ملتهب است ببار که شاید اندکی غبار غم را از دل تیره ام بزدایی ببار و سیلی به پا کن و دل مسکین و گوشه نشین مرا با خود ببر ... ببار ای باران ... ببار که از بارش تو من شادم ببار که عطر تو را می طلبم ببار که شاید پس از بارش تو به یادش رنگین کمانی در دلم...
16 آذر 1392

تــــــــــــــــــــــــــــهران برفی...

عزیزکم شهرسیمانیمان امروز سپید شد وگویی هر هوایی مرا یاد نبودن تو می اندازد یاد کوچه ی بن بستی که بغضش با نگاه تو میشکند بارانکم پاییز دارد کوله اش را جمع میکند وبا خودش تورا هم میبرد اما دل بزرگم تا پاییز دیگر در انتظار بارشت می ماند این همه شکیبایی را مادرانه دوست دارم پرنده کوچک خیالم گوله برفی را همه بچه ها دوست دارند اما من 15 سالم بود که... که وقتی تمام کوچه پر از برف بود زیر آن همه برف برادر16 ساله ام دفن شد... برادری که کاش اگر آمدی چشمهایت مرا یاد او بیندازد مژه های سیاهش آنقدر پرپشت بود که گویی آرایش شدن/مادرم نمیسپردش به غصارخانه میگفت صبرکنید از خانه آب گرم بیاورن اما نشد... نشدو من از همان روز از باد وب...
16 آذر 1392