امیرعباسمونامیرعباسمون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

☂عزیزکم امیـــــــــــــــرعباسم یه قطره از بهشت☂

آرام دل...

سکوی دلم مدتیست جایگاه پادشاهی خوش نشین است پادشاهی پر از تاروپود خورشید پراز رگهایی که به اراده یک خدا پمپاژ عشق اند تلالو این حضور لبخند صبحگاهی مادریست که تنش را میبوسد هرگاه خودش را میچلاند و بعد میبیند که نه خواب نیست هست هست درتمام تنم درذره ذره خانه ام در فراسوی غم های کپک زده و خوشی های خنده آورم دیروز تمرین غذا دادن به کودکی را میکردم که تمام مرا تسخیر خودکرده گاه میترسم مبادا دیوانه شوم و تو از من رها شوی دیروز یک قاشق عصرانه را با احتیاط فوت میکردم وبعد دردهان خودم نه در دهان کوچک ونهیف تو میگذاشتم و کیف میکردم از به به گفتنت آر ام دل روز با تو تمام میشود...
21 خرداد 1393

بامن به دیدارمن بیـــــا

بامن به دیدارمن بیا تا هرآنچه در تراوش ذهن غربت زده ی خویش میبینم در تو بارور کنم تا تو هم شوی شبیه خیالم و خود خیالم و واقعیتی که در آرزوی پیوستن به آن مشقت دلم را میبینم واینجا از تو خود خواهانه میخواهم مرا به من نزدیکتر سازی فقط کافیست صدایم کنی مــــــــــــــــادر ...
20 خرداد 1393

اتفاقی که به خیر گذشت...

دیروز قبل اتمام ساعت کاری هوا کمی بد شد باد و گردو غبار قرمز به همین خاطر گفتم بمونم اگر آروم شد راه بیفتم چون بخاطر شلی دریچه میترالم زود دچار تنگی نفس میشم اما باد ثانیه به ثانیه شدیدتر میشد و گردو غبار قرمز یک آن به یک توده ی سیاه تبدیل شد و همه جا کاملا تاریک تاریک شد هادی سریع زنگ زد کجایی بیرون نری .... تا به حال همچین چیزی به عمرم ندیده بودم حتی خورشید گرفتگی هم به این تاریکی نشده بودوخداروشکر من قبلش از شرکت بیرون نرفتم واگرنه خدا میدونست چه اتفاقی برامون می افتاد تا ساعت 6 شرکت بودم وبعد که هوا کمی صاف شد همکارم تا ایستگاه رسوندتم باد وبارون محکم میزد تو صورتم ولی بازم شانس آوردم سریع سوار ما...
13 خرداد 1393

یک عاشقانه ی خیس

تنم میان هبوط یک خاطره سهیم شده است خاطره ای ناباورانه اما واقعی تنم دارد طنین یک حس را عاشقانه سرمیکشد تنم یک قه قه ی ریز را میان سلول های میانی اش هضم میکند تا لبخندی صورتی کنج نگاهم بنشاند. چقدر این همه دگرگونی در من زیباست لک های افتاده روی صورتم آرزوی یک ساله ام را میکشد به رخم آرزوی داشتن تو ونداشتن هیچ چیز هیچ چیز ترس بالا رفتن وزن حالا جایش را به قورت لذتی داده از باد شکمی که هرشب جای تن تو نوازش میشود. تهوع دوست داشتنی میشود و این حسیست که فقط یک زن از آن لذت میبرد . دوستت دارم هدیه ی ریز من دوستت دارم دنیایی که میان تلنگر نا امیدی قدم روی غم هایم گذاشتی و توصیف حالم به هیچ کلمه ای رخ نش...
12 خرداد 1393

شکر خدا از سه ماه اول به سلامت گذشتیم

سلام آلوچه ی مامان سلام خوشگلم که عکس خوشگل نیم رخت شده اولین عکسی که تو موبایلمه وبادیدنش هز میکنم و کلی بوس بارونت میکنم فدای نوک دماغت که کوچولوئه وخداکنه به بابایی کشیده باشه خخخخخخخخخخ . نازدونم امروز رو باید جشن بگیریییییییییییییییییییییییییم تو عشقم وارد ماه یعنی سه ماهه دوم شدی امشب اول شعبانه تولد امام حسین هم هست و من تمام اینارو به فال نیک میگیرم وتوروبازم به دستای مقدس این امام بزرگ میسپارم . مامانی ورودت به سه ماهه دوم مبارک دلم لک میزنه واسه دیدن سه ماهگی بعدتولدت سه سالگیت وسی سالگیت خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتت برای این همه حس قشنگ الهی قسمت همه ی منتظرا کن تمام این دقایقو فر...
10 خرداد 1393

ویـــــــــارونه...

ســـــــــــــــلام خوشمل مامانی...عسلم انشاالله جات راحته گلکم صبح ازت معذرت خواهی کردم چون بیدارشدم دیدم مایل به شکم خوابیدم هنوز بد میخوابم مامانی و عادت به پهلوی چپ خوابیدن رو تو ذهنم حک نکردم. غروبا حالم اصلا" خوب نیست میل به هیچ غذایی ندارم از ترشی وشور بدم میاد و ناباورانه از گوجه سبز بدم میاد از وقتی شما اومدی تو وجودم ماهی نخوردم حتی اسمشم حالمو بد میکنه اولا میگفتم بارداربشم خودمو میبندم به میگو ولی الان این جوری میشم ولی خیالت راحت هر میوه خوشمزه که میاد سریع میخرم و سه تایی میخوریم وخداروشکر از هیچ میوه ای بدم نمیاد خربزه ، گیلاس، هلو،زردآلو،موز که برای شما خیلی خوبه دیروزم حوس بادام ...
8 خرداد 1393

برای خوشبخت بودن مادر بودن کافیست...

شنبه اول هفته ی خوبی بود وشب بارانی تندپشت شیشه میزد/ بعد از شام وصرف یک میوه ی نوبرانه و کلی شوخی وخنده بعداز یک wc تا یک ربع تمام توی خود دستشویی گریه کردم و دنیا باز روی سرم خراب شد جمعه حسی زیر دلم نداشتم و صدای شکستن حباب رو نمیشنیدم که همون تکونای فرشتم بود واین خون لعنتی روی دستمال تمام دنیامو سیاه کرد هادی با ترس اومد و پرسید چی شد ه و... تا صبح به من بد وبا کابوس گذشت ... صبح از کمردرد نمیتونستم پاشم چشمام پف کرده بود تا خود ظهر خوابیدم و ظهر از ضعف بلند شدم ویه نیمرو خوردم/تا ساعت 3 هزار بار مردم وزنده شدم/ به دوست مشهدیم که اتفاقا تو راه حرم بود اس دادم برام دعا کنه برای زنده بودنت ع...
5 خرداد 1393

اولین آزمایش در ماه سوم

صبح با کسالت ساعت موبایلو قطع کردم و بعد یه پیچ وتاپ باز خوابم برد واینبار 8 با عجله بیدارشدم دیگه ناهار برنداشتم چون دیرم میشد چندتا شیرینی و دوتا موز برداشتم وناشتا رفتم بیرون از عابرم پول برداشتم ورفتم آزمایشگاه باز چند قطره بارون رو صورتم افتاد یاد شبی افتادم که برای تست بارداری اومده بودم به همین آزمایشگاه و چه بارونی می اومد بــــــــــــارونکم تو همیشه بهترین حس رو تو بارون بهم دادی مثل امروز صبح /با خودم گفتم هرچند این بیمارستان خصوصیه ولی ای کاش همینجا بارونکم به دنیا بیاد و اون شب بارون بباره /فقط یک نفر جلوتر از من اونجا بود که وقتی قیمت آزمایشش شد 90 تومن با خودم گفتم وای طفلی مگه آزمایشش چیه که با دفترچه این همه...
31 ارديبهشت 1393