آرام دل...
سکوی دلم مدتیست جایگاه پادشاهی خوش نشین است پادشاهی پر از تاروپود خورشید پراز رگهایی که به اراده یک خدا پمپاژ عشق اند تلالو این حضور لبخند صبحگاهی مادریست که تنش را میبوسد هرگاه خودش را میچلاند و بعد میبیند که نه خواب نیست هست هست درتمام تنم درذره ذره خانه ام در فراسوی غم های کپک زده و خوشی های خنده آورم دیروز تمرین غذا دادن به کودکی را میکردم که تمام مرا تسخیر خودکرده گاه میترسم مبادا دیوانه شوم و تو از من رها شوی دیروز یک قاشق عصرانه را با احتیاط فوت میکردم وبعد دردهان خودم نه در دهان کوچک ونهیف تو میگذاشتم و کیف میکردم از به به گفتنت آر ام دل روز با تو تمام میشود...