امیرعباسمونامیرعباسمون، تا این لحظه: 9 سال و 3 ماه و 29 روز سن داره

☂عزیزکم امیـــــــــــــــرعباسم یه قطره از بهشت☂

چند روزی که زیبا گذشت ...

1392/11/12 14:36
320 بازدید
اشتراک گذاری

سلام نازکم سلام پروانه ی قلبم سلام وجود مهربونم که هنوز نگفتی به من که خیال داری بیای

عسلکم روز چهارشنبه 9/11/92 شام دعوت بودیم خونه همکار بابایی که احوال شما رو خیلی

پرسیدن اما ما جوابی نداشتیم که بدیم آخه ماهم نمیدونیم شما کی قراره بیای پیش ما وشاید

هنوز بلیط به مقصد قلبمون رو نگرفتی شاید هم...

عزیزم قبلش با مهربون همسری بیرون قرار گذاشتیم بریم وکت چرم قهوه ای که من براش دیده بودم رو

بخریم اولش راضی نمیشد میگفت تو این اوضاع کسری به دلم نمیشینه اما من راضیش کردم ورفتیم

خریدیم وواسه مهمونی باهم ست کردیم /

هوس قورمه سبزی کرده بودم و به هادی گفتم کاش شام قورمه سبزی باشه

و دعام گرفت ویه قورمه سبزی خوشمزه خوردیم/

فردا حتما عکس آقا مهدیارشون رو میزارم/

همون شب قرار گذاشتیم جمعه صبح بریم تو چال و تله کابین سوار شیم وتیوپ سواری وکلی

برنامه ریختیم/اما شور وهیجانش واسه همون شب بود وفرداش بخاطر سردی هواپشیمون شدیم/

پنجشنبه اطلاع رسانی کردن که سینما رایگانه...ماهم که هروقت میرفتیم خلوت بود وپیش بینی

کردیم تو شلوغی کیفش بیشتره/

اما وقتی رسیدیم یه صف طولانی از دختر وپسر و البته خانواده ها بود/یکم پشیمون شدیم اما دیدیم کاری

خونه نداریم وحوصلمون سر میره یکم منتظر موندیم وبعد با یه هجوم وحشتناک همه وارد سینما شدن/

متاسفانه طرز لباس پوشیدن یه خانم باعث تاسف خیلی ها شد که متاسفانه کنار من هم ایستاده بود

وهمش حرف میزد طوریکه برگشتم واعتراض کردم اما با جوابی که داد من چیزی نگفتم و فقط برای

قیافه ی احمقانش که خودشو حراج نگاه آقایون کرده بود تاسف خوردم/

از همون جا سردرد گرفتم وارد سالن نمایش که شدیم با صحنه ای که دیدیم بیشتر تاسف خوردیم

سینما پر از آشغال شده بود روی صندلی ها همه کثیف وکف سالن که دیگه هیچی...

لا اقل پیش خودمون گفتیم یک فیلم میزارن همه اینا فراموش میشه/اما یک فیلم مضخرف

و بی معنی ودرهم برهم که ارزش این همه سردردو نداشت/

هرچند خندیدیم و به خودمون خوش گذشت اما خب خونه بودیم و شبکه نسیم رو میدیدیم بیشتر

خوش میگذشت ومنم سردرد نمیگرفتیم/

بخاطر این سردرد مجبور شدم یه قرص مسکن بخورم چون اصلا مدتهاست شاید بالای ٩ ماهه هیچ

مسکنی نخوردم اما اینبار هادی خیلی اصرار کرد...

وخیلی زودتر خوابیدیم...

فرداش که ١٠/١١ بود طرفای ظهر بود که سمیه دوست و همشهری ام بهم تل زد وبعد از٣ شایدم ٤

سال صداشو شنیدم/سمیه بعداز جدایی از همسرش که متاسفانه دچار مشکل بود بایک کرمانی

 ازدواج کرده بود و ساکن کرج بودن گفت خیلی سعی کردم تا شمارتو پیدا کردم اگر برنامه ای واسه

جمعه ندارید بیاید خونمون اولش با تعارف تیکه پاره کردن گذشت بعدش با هادی مشورت کردم

گفتم خوبی دندونت خوبه خودت ببین میتونی بیای؟ هادی هم که پایه واسه تفریح ومهمونی

سریع قبول کرد بریم/هرچند مسیر طولانی بود و خسته کننده مخصوصا اینکه مترو روزهای تعطیل

وحشتناک شلوغ میشه ولی من از دیدن آدم های مختلف لهجه های مختلف ورفتارهای مختلف

خوشم میاد از دیدن بچه ها لذت میبرم والبته صدای گریشون آدم رو اذیت میکنه/

خلاصه ٩ زده بودیم بیرون و و ١ وربع رسیدیم کرج منزلشون و وای دیروز وحشتناک هوا سرد بود

سردترین روزی که امسال به خودمون دیدیم/

تا ٦ غروب اونجا بودیم کلی خوش گذشت کلی از گذشته صحبت کردیم از سال ٨١ تا همین اوضاع

و احوال امروزه روز و بعد شنیدم خانم چند روز پیش بی بی گذاشته وبهلهههههههههه مثبت شده

کلی خوشحال شدم از من دو سال بزرگتره و دو برابر سنش تو زندگیش سختی کشیده وداغ دیده

دپرس بود میگفت بچه میخوام چکار گفتم استغفارکن خدا بهت نظر کرده بچه نعمته هدیست/

کلی باهاش حرف زدم که مراقب خودش باشه و چی بخوره چی نخوره/

خلاصه به قول خودش دلگرمش کردم /

بازهم خوردیم به شلوغی مترو و من مجبور شدم  ایستگاه صادقیه برای راحتی خودم از هادی جدا شدم

و رفتم واگن خانم ها اینطوری هم من راحت بودم هم هادی عصبی نمیشدکه تو ازدحام وسط جمعیت

همش حواسش به من باشه/

من که وارد واگن خانمها شدم انواع واقسام مدلهای آرایش و مو وتیپ و البته خانم های محجبه

یا سرپا یا نشسته بودن یکی اخمو یکی خندون یکی هم خیلی جالب بود که داشت تو هندز آهنگ بسیار

 شاد گوش میداد اما منکه بالاسرش بودم خوب میشنیدم که چی گوش میده وخداییش گوشش نترکیده

بود عجیب بود خخخخخخخخخخخخخ

دست فروشاهم تماما وسایل مربوط به خانمهارو دستشون گرفته بودن و میفروختن یک دو ایستگاه بعد

صدا هاشون باهم قاتی شد و اصلا نه من هیچکس متوجه عرایضشون که خیلی خوب تبلیغ میکردن

نمیشدن/

تا اینکه یکی از ایستگاه ها دو تاشون باهم بحثشون شد اون یکی حرفشو زد وپیاده شد و

فروشنده دختر چادری که تل و شونه میفروخت با دست وپای لرزون انگار که حرفاش تو دلش موند

ونمیدونست با دهن کف کرده واعصابی داغون ولبی ترگ خورده چطور به فروشنگیش ادامه بده کمی جلو

اومد و وسط جمعیت که حالا خالی از جمعیت شده بود ایستاد مستقیم نگای صورتش کردم وگفتم

عزیزم تو صبح تا شب اینجایی باهاشون بحث کنی کارت پیش نمره داغون میشی/بغض نشست ته

گلوش گفت بخدا خسه شدم از کارمترو گفتم گاهی آدم مجبور میشه کاری کنه که دوست نداره توکلت

 به خدا/بمب درد ودلش ترکید فک نمیکنم 20 سال بیشتر داشت اما چشماش ضعیف بود محجبه

و متین بود/گفت تو مترو برام کار پیش اومده که فروشندگی کنم اما با این چشمام نمیتونم

حالا اینا فهمیدن و هرکی یه چیز بهم میگه/مثل اینکه بهش حسودی کرده بودن ...

خلاصه من فقط تونستم به حرفاش گوش کنم وبهش بگم توکلت به خدا یه خانم جوون که شاهد

گفتگومون بود صداش کرد وگفت شمارتو بده برای کار بهت زنگ بزنم/شماره واسمشو داداسمش مریم

بود/

به سمتش دعا خوندم واز خدا خواستم کمکش کنه/کاش همه آدما به داد هم میرسیدن تا هیچوقت

دنیا زشت نبود/

امثال آدمهایی مثل مریمم هم نمیشدن نون آور خانواده واز کجا معلوم اون خانم که ازش شماره

گرفت...

خدا به همه ی ما رحم کنه و به همه ما یاد بده منصف باشیم و به هم ظلم نکنیم/الهی آمین

دیشب منکه میل به شام نداشتم اما هادی خورد فیلم ستایش رو دیدیم وبعدش  بچه های

دیروز وبعدش یک چای عسل و خوابیدیم/

خوش گذشت اما درد جامعه درد تک تک ماست اینکه تو تراس همه بشقابهای بزرگ گاهی دوتا دوتا

جاخوش کردن اینکه دخترهایی با سن کم با ساپورتهای چسبون و تیپ وحشتناک میان توی جمعیت

و با این وضعیت اقتصادی وکمی ازدواج ودید مردهای مجرد ومتاهل و فقر ونکبکتی خیلی از مردم

و خیلی دردهای دیگه دزدی و خیانت و...

کاش همه ی ما یه قدم برداریم واسه نبودن همه ی بدیها...

واینها هم یه جور فقیرن...

 

                                                                                                              

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (10)

توت فرنگی (مامان علیرضا)
12 بهمن 92 14:33
سلام عزیز دلم خوبی دیدم آنلاینی گفتم سر بزنم و جوایای احوال باشم دلم برات حسابی تنگ شده بود واقعا متاسفم منم برای این جامعه که دیگه نمیشه گفت دارای فرهنگ اصیل و ناب نمی دونم ما چمون شده واقعا مردم چشون شده؟ خدا خودش همه چی رو درست کنه الهی امین
بــــــــــــاران
پاسخ
سلام خوشحالم کردی سرزدی بانو/بله خدا کنه بتونیم خودمون رو گم نکنیم واصالتمون پامال نشه
فریبا
12 بهمن 92 14:46
مثل هیچکس
12 بهمن 92 16:07
واقعا آدم نمیدونه چی بگه خدا به دادهمگیمون برسه .
بــــــــــــاران
پاسخ
انشاالله
پرتو
12 بهمن 92 19:30
رفتن به سینما با اون شلوغی جمعیت و دیدن دوست قدیمی خیلی کار خوبی کردی عزیزم ایشالا همیشه خوش باشی و اما مشکلات جامعه متاسفانه همیشگیه و بیشترم میشه امیدوارم خدا صاحب اصلش و برسونه الهی آمین
بــــــــــــاران
پاسخ
انشاالله/آمین
الناز
12 بهمن 92 20:06
samira
13 بهمن 92 8:50
سلام باران جون خیلی مطالبت قشنگه به امید اون روزی که همه فقر و نداری ها از بین بره و مریمای این زمونه به آسایش برسن آمین
مامان سه قلوها
13 بهمن 92 11:56
سلام عزییییییزم هر وقت میام اینجا کلی دعا می کنم فرشته کوچولوی شما زودی بلیطشو بگیره و بیاد پیشتون ... ایشالااااااااااااااااا ... راستی لینکتون کردم فدات
بــــــــــــاران
پاسخ
سلام ممنون عزیزدلم انشاالله خدا نی نی های نازتو حفظ کنه/ منم همینطور
fariba
13 بهمن 92 13:03
خدا به هممون کمک کنه و همه رو به راه راست هدایت کنه.
مامان ریحان
13 بهمن 92 15:16
خدایا خودت هدایتمون کن که شرمنده این نباشیم که اشرف مخلوقات نبودیم ان شالله ریشه فقر از این دنیا برداشته بشه، که البته اگر هر کی بحقش قانع باشه و خمس و زکات مالشو بده برداشته میشه، باران جون خوشحالم که دوست به این خوبی و مهربونی دارم
بــــــــــــاران
پاسخ
فدای تو مهربونم خودت خوبی خانمی