روزهای انتظار...
سلام نازنینم عشق بی همتایم
دلم رعد باران میخواهد سوی غم هایم دارد توی درز دلم را پاره میکند
روزهای انتظار دارند کند میگذرند مامانی
دلم درد ودل میخواهد یک عالم حرف توی حنجره ام عفونت کرده میخواهد خوب شود باکبسول آمدن تو
حواشی ذهنم خسته است چند روز بیشتر به اینکه بدانم وضعیتم چه میشود نمانده
بازهم سرم بامخ میخورد زمین؟بازهم دست روی زانو میگذارم وازنو؟یا اینکه شما حضورت را اعلام میکنی؟
با من حرف بزن رویای صورتی من ... بگو مادر جان چند روز دیگر به انتظارت مانده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دلم توی این غربت پوسید دلم از تکرار روزهایم به تنگ آمد دیروز از پل هوایی خواستم برم بالا یهو یه
پسربچه ی کوچولو اشتباهی دستمو خواست بگیره وگفت مامانی دستمو بگیر دلم هوری ریخت
خب چرا باید سر راه من بیاد بارانکم؟چرا اذیتم میکنه خدا؟منکه دیگه آروم شدم چرا چرا چرا
به چه گناهی به چه بی حرمتی به چه کفری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
من دلداری نمیخوام من امید نمیخوام من صبر کردم من صبرکردم کاش سرریز نشه این همه صبر