مادر بی تابم...
سلام تمشک کوچولوی من که داری ریشه میکنی تو وجودم
مادر روز یکشنبه غروب با دایی وقتی یه بارون تند می اومد تا اشکای منو قایم کنه رفت تا آقاجون
تنها نباشه...
ومن موندم وباز تنهایی واین شهرخاکستری هرچند اومدن تو هدیه ی الهی طاقتمو بیشترکرده
اما بی تابترم کرده خیلی نازنینم مراقب خودمم یعنی مراقب توام اما دیروز باز دنیا رو سرم خراب
شد چرا گلم مامانیتو اذیت میکنی و میکشی وزنده میکنی استرس برای من خوب نیست
یعنی برای تو پاره ی تنم خوب نیست.
دیروز از سرکار که برگشتم بعد چند ساعتی میشد که میخواستم برمwc و وقتی رفتم وبرگشتم
با بغض وترس وچشمای گریون دویدم طرف تلفن که هادی سریع بیا فهمید چی شده گفت زیاد
شده گفتم تبدیل به خون شده دیگه داره خون میاد لک نیست.
گفت که خودشو میرسونه به دوستم که اونم تهرانه زنگ زدم خیلی آرومم کرد وگفت اون
هیچی نیست ولی این گریه هات ونگرانی هات خطرناکه گفتم سمیه چطور آروم باشم
میترسم براش اتفاقی بیفته...
حرفی زد که آروم شدم گفت بیخود خودت واونو اذیت نکن خدا خودش داده خودشم نگه میداره
گفت که اون اینطور نبوده ولی خیلی هارو دیده که اینطور بودن وهیچی نشده.
آروم شدم اما کمردرد داشتم آماده شدم ورفتم سرکوچه پیش یه ویترین کریستالی وایسادم
تا هادی اومد ولی دیگه دیر شده بود هرجا میرفتیم دکتراش رفته بودن...
از دوست هادی که داروخونه داره کمک خواستیم گفت فقط ببرش پیش دکتر خودش...
دکتر منم که پنجشنبه میاد تازه اگر بیاد...
ولی احتمالا امروز میرم پیش یه ماما تا لا اقل یه شیاف بهم بده که خوب بشم
دیشب از 9 شب دیگه فقط دراز کشیدم هادی هم کار داشت کل آشپزخونم بهم ریختس
ظرفام مونده و این دیدنش حالمو بد میکنه ولی باید بزارم کمرم خوب شد بشورم
بی کسی وغربت همیناش بده...
الهی هیچ کس از خانوادش دور نیفته/خاله ها برام دعا کنید/هرلحظه محتاج دعاتونم/
خودم واین فرشته رو به خدا وامام رضا سپردم/
راستی تمشکم حس درونم میگه شما قند عسلی فدات شم دستت رو سفت بگیر به دل
مامانی رمق زندگیم باش عزیزم من حسرت همه ی شیرینیهات رو دارم.
الهی خدا دل همه ی منتظرا رو سبز کنه و اونایی رو هم که بخشیده براشون نگه داره الهی آمین/