خانه پدری
نفس مامان شکر برای لحظه لحظه بودنت ممنون با معرفتم که کنارمی که خلوتمو بهم زدی وشدی بهونه ی قشنگ دوباره زندگی کردنم...
چهارشنبه نزدیک ظهر بود که خیلی کسل و خواب آلود بودم غروب همون روز قرار بود با داداش وزن داداشم
بریم همدان جناب رئییس دیدن که کسلم و کاری هم ندارم گفت که میتونم زودتر برم/
رفتم خونه داداش وخانمش تازه از خواب بیدارشده بودن سریع غذارو گرم کردیم ناهار وخوردیم وظرفاشم شستیم
وراه افتادیم بازم دل وذکرم پیش هادی موند پشت ماشین راحت واسه خودم دراز کشیدم
گاهی هم چرت میزدم 100 کیلومتری همدان داداش بیدارم کرد وایییییییییی یه تیکه بهشت رو جولوم
دیدم هوا خنک و فوق العاده بود بوی مطبوع این خنکی تا زیر پوست هم نفوذ میکرد باهم میوه ای خوردیم
دستی شستیم و باز حرکت کردیم...
البته کلی عکس هم گرفتیم که متاسفانه دوربین بازم بازی درآورده و الان که میخوام آپلود کنم
اصلا باز نمیکنه انگار که این ویروسش قویتر از این حرفاست.
وقتم نمیکنم درستش کنم...
وقتی رسیدیم زنگو که زدم ودر باز شد و بعد مامان بایه بغل مهربون از پله ها پایین اومد و بوی نفسش
حالمو عوض کرد پاهامو با آب خنک حیاط شستم و داخل شدم بوی رز و یاس تو خونه پیچیده بود
و خونه ی همیشه مرتب مامان و من ویک عالمه دلتنگی واسه نقطه نقطه این خونه بغضمو شکست
و رفتم تو اتاقی تموم نوجوانیمو توش گذروندم و سجده کردم وشکر کردم که خدا من رو مادر کرد
و من دوباره با عطر این خونه زنده شدم گل های رز نارنجی بزرگ با چندین شاخه یاس تو یه پارچ
بلوری رو اپن بودن از همشون عکس انداختم اما خب دوربینم بازی درآورد
و حیاط پشتی و درخت انگور و بوته ی یاس و گلهای رز و اون درخت کوچیک انار و صندلی های سفید
که منو یاد روزهای امتحان خرداد مینداختن که همه رو باهم پشت سر میزاشتیم.
شب قشنگی شد و خاله لیلا و طاها جونم اومدن پیشم و طاها شب به زور موند پیشم
وبا قصه ی من خوابش برد.
سفارش قورمه سبزی دادم و فرداش ناهار با بوی خوشش از خواب بیدارشدم
بعدش خاله مریم وپارسا جووونی هم اومدن وکلی تا غروب خوش گذشت هوا خیلی سرد بود و من
مجبور شدم لباس ضخیم بپوشم وغروب رفتم با خواهرم خونشون از اونجا هم برگشتنی یه سر به بازار زدم
هرچند بدون هادی مرور هیچ خاطره ای تو ی شهر کیفی نداشت پس زودتر برگشتم.
شب هم ماکارونی خوردیم دست پخت مامان که جادوییییییییه و هرچی میپزه آدم انگشتاشم میخوره.
شبش راحت نخوابیدم وبا کمر درد و ناراحتی از اینکه فرصت تموم شد وباید برمیگشتم.
صبح بعد صبحانه نزدیک ظهر خداحافظی کردم مامان تا آخرش که از خیابون خارج شدم نگام میکرد منم
هینطور...
وتو دلم گفتم خدایا هیچوقت ازم نگیرش...
ساعت 3 ونیم که رسیدم خونه دیدم هادی ناهار نخورده و داره حساب کتاب میکنه
سریع برنج گذاشتم سالادم درستیدم مرغم که داشتیم البته یه خرابکاری بزرگم کردم با دست خیس
طبق عادت تی وی رو از دکمه اصلیش روشن کردم وبعد صدای گز گز و خاموش شدن دکمه استارتش و
وبعد یه دود سیاه ویه بوی بد بلــــــــــــــه سوزوندمش/هادی بااینکه هزار دفعه گفته بود با کنترل روشن کنم
به روم نیاورد و چیزی نگفت/ناهارو خوردیم و رفتیم بیرون واسه خونه چندین وچندین خونه دیدیم تا بالاخره
یه خونه پسند شد دو خواب تک واحدی تراس دارطبقه دوم بازم صابخونمون یزدیه که مشخصه اینم
آدم خوبیه.
خاله جون مریم قول داد بیاد یک هفته بمونه وکمکم کنه.
حالا ماباید جمعه 30 خرداد تخلیه و بریم خونه ی جدیدمون با این اوضاع خدا کنه همه ی مستاجرها
خونه ی خوب گیرشون بیاد ویه روزی صابخونه بشن الهی آمین.
امروزم خونه ی دایی داره میاد تهران از ما دورن ولی بازم خوبه که میان پیشمون.
عزیز مامان دوستت دارم وفادارم کنارم بمون میبوسمتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت/