مهمونی...
سلام پسر نازم چطوری مامانی ؟چطوری امیرعباسم ؟عشق مامانی هر روز داریم کلی باهم گپ میزنیم
من فدای چرخشای تو الهی همیشه واسم بمونی ناناز مامان .دارم تو اتاقت تجسمت میکنم تو خونه تجسمت میکنم لحظه به لحظه تو ذهنمی انگار غیر تو دیگه چیزی نیست
بعداز ظهر پنجشنبه سمیه جون دوستم با مامان و خواهرش ودخمل 11 ماهه نازش اومدن خونمون
کلی از شما حرف زدیم نازنین زینب خیلی ناز وشیطون شده ماشااله
قبل اومدن بابایی رفتند بازم از کرج گلایه رسید ه بود چرا نمیاید ماهم بعد رفتن مهمونا راهی کرج شدیم
یه شام خوشمزه خوردیم و فرداش مادرشوهر مهربون آش هوسی بنده رو درستیدن آش ترش
وکشک بادمجون که خیلی دوست داریم اما من فقط آش خوردم وباخودمم آوردم
شبش خواهر شوهر مهربون به صرف جوجه به دست پخت بابایی دعوت فرمودن
همش هوامونو داشتن و هرچی تو یخچال بود می آوردن میزاشتن جلوی من وتو مامانی
میگفتن نشه مثل تو کم خوراک مثل مابشه شکمووووووووو
برای افطار مخصوص ما رنگینک درست کردن وبه زور یک بشقاب بهمون خوروندن
برادر شوهر مهربون سر سفره سورپریز کردن ویه نایلون پر آلبالو خشکه بهمون دادن
و مامانی خیس آب شد از خجالت...
خونه زن عمو جونم که من عاشق این جاری مهربونم هستم یه سر من وتو رفتیم
و اونجا هم سوپ شیر خوردیم خیلی خوشمزه بود
چقدرم مامانت کم خوراکه...
شب بعداز صرف میوه و دیدن فیلم ستایش وکلی سوغاتی خوشمزه که ازشمال آورده بودن
برگشتیم
بابایی خیلی برگشتنی باهام گپ زد واین منو بیش از یه مهمونی خوشحال کرد
دنیای منه و خوشحالیش خوشحالی منه
شما در هفته 21 هستی این هفته باهم میریم دکتر گل پسلم
دستای خشگل و پاکتر از برگ گلت رو محکم محکم به دل مامانی بگیر خیلی مواظبتم
خیلی عاشقتم خیلی ممنونم ازت که پاتو زندگیمون گذاشتی و اومدی به دنیامون
تابشی عزیز دل خیلیا
دوستت دارم...