آخر هفته ی دوست داشتنی
سلام نفس مامان فدات بشم دیگه روزهای آخره که میام دفتر منو ببخش عروسکم/
فدای تکونای قشنگت که حالا عین نفس بهشون عادت کردم و دیر کنن نفسم بالا نمیاد/
پنجشنبه بابایی به قول خودش وفا کرد و مارو برد خرید تا اینکه اولین تیکه لباستو
خودش خریده باشه
یه سرهمی گرم وناناز برات خریدیم و چند تیکه هم لباس خیلی خشگل که بابایی عاشق شلوارهای
خشگلشونه...
همه ی سیسمونی هارو سر زدیم وتقریبا"قیمت چیزهایی رو که میخوایم جزو سیسمونیت باشه رو
گرفتیم.تخت وکمدتم پسند شد همونی که خودم میخواستم بود که از سفارش تا تحویل 20
روز طول میکشه/
پنجشنبه رو به خوشی گذروندیم طوریکه من از ذوق لباسات خواب به چشمم نمی اومد
وبارها سراغشون رفتم وبغلشون کردم وبوسیدمشون.
روز جمعه بابایی یه چلو گوشت خوشمزه برامون درست کرد شبش هم در حال خوردن شام بودیم
که گوشیم زنگ خورد مامان مهدیار بود خانمی که همسرش با هادی همکار بود
گفتن که یکهو تصمیم گرفتن برن پارک ارم...
اولش قبول نکردیم ولی بعد اصرار کردن و رفتیم
امانه ارم به پیشنهاد من رفتیم فرحزاد به عشق ترشک ها وآلوچه ها
و وااااااااای چقدر سرد بود و سرما به جونم رفت و دل درد وکمر درد گرفتم
ولی زیاد به روی خودم نیاوردم اونا با اینکه شام هم خورده بودن بازم جوجه وکبابی
زدن بابا هم که عشق جوجه که انصافا با انگولکی که زدم خوشمزه بود
منم یه زغال اخته ترش خوردم که زبونمم زخم کرد خخخخخخخخخخخ
دیشبم به این منوال گذشت وباباییت به همکارش با خوشحالی و غرور تمام گفت که
پسر دار شده هی حالمو میپرسید همش میگفت ببین چیزی دلت نمیخواد
از پله های رستوران مواظبمون بود ودستمو ول نمیکرد چون پله هاش سنگی و خیس بود...
تو همه جا با مایی پسر نازم از دیشبم برات عکس گرفتم و حتما نشونت میدم.