مهمونای امیــــــــــــرعباسم
سلام دل بندم پنجشنبه رفتیم مطب تا جواب سونو و آزمایشو نشون بدیم خیلی طول کشید تا داخل رفتیم
الحمداله و به قول دکترت ماشااله شما عالی بودی مامانی هم یکم مشکل جزیی داره که انشااله حل
میشه وتحمل میکنم.
به خونه که برگشتم شروع کردم به تمیزی و پختن قورمه سبزی واسه ناهار فردا تا فردا دست وپامو واسه
درست کردن ناهار گم نکنم شبم قرار بود بریم باغچه رستوران تقریبا 9 بود که رسیدن بایه شربت پذیرایی
شدن وبعد راهی رستوران شدیم وفوق العاده خوش گذشت.
بابایی اونجا اعلام کرد که این سور پسرم امیرعباسه مرید حضرت ابوالفضل ... اینو که گفت مامان مرضیه
تو چشماش اشک جمع شد و همه تبریک گفتن مامانی هم باز یکمی خجالت کشید
اونجا دوتا کارت قرعه کشی بهمون دادن ما اسم شمارو روش نوشتیم ومن تو صندوق انداختم
موقعه برگشت به بچه ها بادکنک دادن که بابایی یکی هم واسه شما گرفت و گذاشتیم تو اتاقت
عکشم گرفتم که یه روز نشونت بدم ناز مامان.
خونه که اومدیم تشکای خوشملتو که مامان مرضیه زحمتشو کشیده بود نشونمون دادن
یکی برای نوزادیت یکی هم برای سه تا 6 سالگیت با طرح بن تن وبالشتای ناز نازیش...
ویه پتوی نوجوانی خشگل ویه پتوی نوزادی که زن عمو وعمو زحمتشو کشیده بودن
عمه هم پول نقد داد گفت به سلیقه خودمون برات لباس بخریم بابابزرگم باز پول نقد داد واسه لباسات
وکلی وسایل بهداشتی و چای وروغن وبرنج و نبات و...... چیزای دیگه.
دستشون دردنکنه خیلی به زحمت افتادن/از همشون برات عکس دارم/
به دوستای گلمم بگم که من حتی اگر به نت دسترسی نداشته باشم اتاق پسرم تکمیل شد حتما
به باباییش میگم عکسای اتاقشو بیاد برای همتون بزاره .
جمعه هم که یه صبونه ی خوشمزه مهمون بابا شدیم طفلی اصلا نزاشت هیچ کاری بکنم
کلا نشسته بودم و یا عمه وزن عمو سرپا بودن یا بابایی...
بخاطر درد کمر ودردای گاه وبی گاهم دکتر گفت تا میتونی استراحت کن ودراز بکش
ماهم اطاعت کردیم فقط دو روز دیگه به سرکار اومدنمون مونده وبعد منم وشما
ویه عالمه دلتنگی واسه این دنیای قشنگ وبلاگ...
دوستدار همه دوستام والتماس دعا