آشنایی باران وچشمه
عزیز ونازکم فدای تو که هنوز دل نکندی از آسمان...تو سهم من خواهی شد من میدانم تو دلت میسوزد برای
غربت وتنهاییم برای خلوت دلم پس زودتراز زودبیا نازکم بیا و دل چشمه را نرم خودت کن ...میدانی نازکم من وبابایی چطور باهم آشنا شدیم...تازه قلم در دستم گرفته بودم تا داستانکی بنویسم در
انجمن ادبی
شعر وداستان سیدجمال الدین اولین بار روی پله های راه رو با کت
وشلوار طوسی بار اول بابایی رو
دیدم....بابایی هم شعروداستان مینوشت....و و و سال٨٧ عقد و٨٩ عروسی...
همه این سالهاتودفترچه ای قهوه ای رنگ نوشته شده.
به بلوغ فکری که رسیدی می تونی بخونش.الهی عاشق شدنت رو ببینم الهی فدای خودت وعشق نازت
بشم گل نازکم آخ که چقدر در منی ومن چقدر دلتنگ تو کاش بگذرد این روزهای بی تو...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی