خدا به دلداریم آمد...
سلام قطرکم...پنجشنبه ٧ شهریور٩٢ پشت درب آزمایشگاه ناامید وخسته وتنها وغمگین نشسته بودم بغض
بودم وآه بودم و رنج نبودن از تو بارانکم اما یک آن نظرم به مانیتورtv خورد انگار برای دل من میخوند چیزی از
امید وتوکل به خدا برنامه گلبرگ بود که قبلش موسیقی وبعد تلاوت قرآن است.حتی آیات انتخاب شده از
توکل بود وصبر صفحه 434 قرآن کریم...آبی روی آتش دلم ریخته شد انگار خدا خودش بی واسطه آمد
کنارم نشست ودلداریم دادآرام شدم و واقعا لبخند زدم رفتم طبقه پایین بیمارستان وجواب منفی را گرفتم
ودر سالن نشستم تا چشمه بیاید دنبالم...
خاله نازی وخاله فرشته ی بابایی ازمشهد برگشته بودن و آمده بودن کرج خونه پدر بابایی ماهم رفتیم به
دیدنشان خیلی خوش گذشت وکلی سوغاتی نصیبمون شد اونجا شنیدم دخترخاله چشمه دوقلو باردار
است وچقدر برایش خوشحال شدم.اونا 6 ماه زودتر از ما ازدواج کرده بودن شکرخدا که نعمت زیبایی
نصیبشون شد.دیشب که برمیگشتیم به اندازه 5 دقیقه در راه باران زد دستم را از شیشه ماشین بیرون
گرفتم اما باد ملایم نمیزاشت قطره ای دستم را تر کند...
نمیدانم چرا اماعزیزکم به خدا اعتماد دارم ومیدانم که میشود ...میشود روزی من هم از وجودت سرشار
شوم چون خدا به دلداریم آمد.