وحالا یک شعر از چشمه
يادت نرود .
بغضي از نو ؛
لايه هاي خجالت و شرم
اشغال مي كند تمام حجم حنجره ام را
چيزي شبيه
ترس
ته دلم نطفه مي بندد
مي لرزد دستهايم
دهان باز مي كند زمين
مي بندم چشمهايم را
آن هنگام كه هواهم نفس مي كشد
تو اينجايي درست كنار من
زنجيرِ زجرهابند مي شود انگشتانم را . . .
در خود شكستن تجربه كه مي شوم
در ناخودآگاه ضميرم
پرستويي راه گم مي كند .
در خم كوچه اي نشسته ايم ؛
همچنان
يادت نرود را طرح مي زنيم
به خيالمان
تاشايد تمام مرا
با تو بودن
هزار بار
بادفريادش مي رود آنجائي كه تو نشسته اي
به خاك . . .
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی