امیرعباسمونامیرعباسمون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 8 روز سن داره

☂عزیزکم امیـــــــــــــــرعباسم یه قطره از بهشت☂

گیسوی تو

1392/9/16 15:45
357 بازدید
اشتراک گذاری

گاهی دلت را میکوبند به دیوار و وقتی صدایش در می آید خودت هم از مفصل های ترکیده شده ات

میترسی وتمام تنت یخ میزند از سرمای نگاهی که هیچوقت لمسش نکردی

راستی ببخش سلام روزم ضمخت شروع شد که ضمخت شروع کردم به نوشتن /

 

 

دیشب دیدمت درخیالم قدت بلندبود ولاغر وموهای بلندت که درباد می رقصید /

صورتت راندیدم توی یک راه رو می دویدی ومن هم دنبالت وآخرش محوشدی میان جنگل فندق

همان جنگل فندقی که سال ٨٣ در اردبیل دیدم چیزی شبیه آن بود

وقتی که بیدارشدم یادم آمد آن دختر   ٦سالگی خودم بود/

دیشب بد خوابیدم یک هفته هست که بدخواب شدم وفقط خودم میدانم وتو /

اما همین صبح مادر تماس گرفت وهمه اش سوال جوابم میکرد تا از راه دور دلشوره اش

رفع شود او هم دیشب مراآشفته دیده بود وبدخواب شده بود بگوبخند کردم تا خیالش راحت شود

خیالش...کاش روزهایی که درکنارم بود را گم نمیکردم و حالا دنبالشان نبودم/

همان صبح تصمیم گرفتم خیالت رابسپارم به همان بادی که موهایم را در باد میغلتاند/

مدتهاست خودم را از یادبرده ام

میخواهم خودم راپیدا کنم

همین روزها

همین

...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (6)

فریبا
16 آذر 92 15:47
سحر
16 آذر 92 16:38
نیلوفر
16 آذر 92 19:26
خیلی قشنگ نوشتی عزیزم. چقدر متن دلچسب و آشنایی بود.
سحر
16 آذر 92 22:59
باران چرا بهم سر نمیزنی؟