بازآ
آسوده دلم را به دیوار خاطراتم میکشم وجز کوک ساعت بیداری چیزی یادم نمی آید
بیداری از خواب گذشته ای که در آن فقط خودت را به دار میکشی
تنت سکوت میکند ودهانت کپک میزند چیزی ته دلت فریاد میکشد سکوت کن
کودک بارانیم مبر از یادم...
مرا یادت هست هنوز معنی مادر شدن را نمیفهمیدم اما برای بغل کردن عروسک روی طاقچه له له میزدم
همیشه همینطور بوده برای آویختنم به طناب این زندگی دست وپایم را ازمن میگیرن
تمام آنهایی که درنبودن تو دخیلند حتی این هوای سرد
ومن دست به دامان روزگاری شده ام که مرا به روزهای نبودنم نزدیک میکند
خسته از همه ی حرفهای امیدوارکننده و به لب کشیده شده ام
بازهم آسمان دلم ابریست
ابری که میخواهد ببارد اما دست دست میکند تا مرابمیراند
شاید در اقبالم نباشی
شاید تا ابد گوشه ذهنم بمانی
شاید یک روز پاییزی با یک کالسگه ی خالی این شهر را برای همیشه ترک کنم...
میخواهی نیایی؟میخواهی آن روزم را ببینی؟
مثل بچه ای شده ای که می آید زنگ دلم را میزند باهزارشوق می آیم دم در درآغوشت کشم
اماتو فرار کرده ای...
توهم از من ودل پریشانم فرار میکنی
اما من کفشهای آمدنت را جفت کرده ام
من برای شنیدن صدای قدمهایت هرشب یک سکوت طولانی را قورت میدهم
تو مرا خواهی کشت آخر...
تومرابه خود خواهی خواند
واین منم که می آیم نه تو...