19آذر تولدبارانــــــــــــــــــ
دنیای عجیبیست تولدت آرزو میکنی توهم متولی یک بارانک باشی...
مادر کجا وتوکجا بارانـــــــــــــــــــ...
قدم که بلندتر نخواهد شدواما صورتم زنانه تر میشود وکفش های پاشنه بلند زانوهایم را میسابد به هم...
عزیزکم دنیای من بی تو جشن پیریش را بگیرد که چه؟
به گوشت برسد من از تمام آذر ماه ها میترسم چرا که وقتی بی تو می آیند تنم را ریش میکنند/
همسرم ...آقای خوبم تو محکوم به داشتنم شدی و من بارها به این حکم اعتراض کردم مگر
دنیا ی من چقدر دیگر تاپ وتوپ میکند که این همه تورا آزردم
ومادرم اولین تکیه گاه احساسم کاش ببخشی ته تغاری بی معرفتت راکه جز افزودن غمت برایت
چیزی در پته ام نداشتم اما مادرم تاوان تمام اذیت هایم خفت گلویم را چسبیده ببخشم...
میبوسم دست چروک وخشگلت را...
وبابای مهربونم
که جز قربان صدقه از تو نشنیدم و تو همیشه لوسم میکردی حتی یکبار دعوایم نکردی
ومن تمام خرابکاری هایم را پشت احساس تو پنهان میکردم واز تنبیه خلاص بودم
اما آقاجونم روزگار هرروز سرم داد میکشد وتنبیهم میکند ببخش دختر کوچک وتنهایت را
میبوسم پیشانی چروکت را...
وباز غمخوار وهمیار ومونس زندگیم هادی ... مرد صبور وساده دل ومهربونم که تنها آشنای من میان این
شهرخاکستریست میبوسم چشمهای
بلوریت را...
والبته باز تو بارانکم...
بهانه این سالم نشدی وپاییز باتمام باران هایش دارد میرود/
تولدم .............................خب باشدیانباشدمبارک............/
بالهای سفیدت را میبوسم...