روزهای سرد بی تو...
.
هنوز هم نمیدانم اینجا چه فصلیست ،که من کال ماندم و به تو نمی رسم !
سلام بانو چطوری بارونکم خانم رویایی من بازهم دستهامو میکشم روی موهای لخت وبلندت بازهم
دلم رو به دیدن شقایق لب هات امید دادم بازم نگاه رویاییت رو تو ذهنم زنده کردم
تو نیستی وهستی عسلکم...مثل موج دریا که میاد محکم به صخره میزنه تا خودشو به ساحل برسونه
میام واونقدر به صخره ی سرسخت زندگی میزنم تا به ساحل برسم و بغلت کنم مامانی
فدای چشمهای فندقیت بانو...
روزهای سرد زمستون هم دارند پشت سرهم سپری میشن از ماه دی متنفرم دی یعنی سرما
یعنی برف ویخ یعنی 16 دی روزی که دایی ابوذر واسه همیشه از بسترش خداحافظی کرد
آه هنوز هم بعد از این همه سال اشک تو چشمام جمع میشه همش 2 سال از من بزرگتربود
...
هنوزم داغش برام تازست هنوزم دلم برای سنگ قبرش تنگ میشه/اولین بار هادی رو به
ابوذر معرفی کردم/چقدر پنجشنبه های قشنگی بود حرفهایی که توی دلم باهاش میزدم
وحالا ماه هاست نرفتم پیشش واونم نیومده به خوابم/
حتی از اونم خواستم برای اومدن تو دعاکنه اونم مثل تو معصوم بود فقط 16 سالش بود
که رفت...
عزیزم ببخش دلخورت کردم/دیروز بابایی تلفنی گفت سرماخوردگیش شدید شده
منم به محض رسیدن به خونه شروع کردم به محیا کردن سوپ /وقتی زنگ خونرو زد
دکمه آیفنو زدم اما بازم مثل گاهی اوقات گیرکرد/سریع رفتم پایین ودر رو باز کردم
داشت میلرزید کمک کردم لباساشو دربیاره وکیفشو زمین بزاره اما همش دستشو
ازم پنهون میکرد که یهو دیدم انگشتش پانسمانیه
وحشت زده گفتم این چیه هادیه من؟اولش میگفت هیچی نیست
اما ناخنش طفلی بلند شده بود اما الحمدالله کنده نشده بود/داشت گریم میگرفت گویا با دستگاه کپی وقتی داشته کار میکرده
یه برگه گیر میکونه میخواد درستش کنه اینطوری میشه وکلی هم از انگشت اشارش خون میاد/
طفلی هم تب داشت هم انگشتش درد میکرد
نشوندمش وشروع کردم بقیه شاممو آماده کردم
تازه دیشب فهمیدم اگر هادی تمام این مدت که سرکار میرم اینقدر تو کار خونه کمکم نمیکرد
من هیچوقت توان خونه داری ورفتن سرکار باهم رو نداشتم خدا حفظش کنه/
دیشب تا خود 12 سرپا بودم و مواد شام امشبم حاضرکردم چون آب منطقمون امشب قطعه
اما دیشب با همه اینها خوش گذشت چون همه چیزهایی که باید باشه بود وخداروشکر
برای همه چیز برای سایه پدر ومادر برای سایه همسری ویه خبر خوب که آخرهفته
مهمون داریم/هادی یه دوست مهربون داره که اوناهم تقریبا با ما ازدواج کردن
اما کلی از ما کوچیکترن ساکن قم هستن دوبار تابه حال مزاحمشون شدیم اما هرچی دعوت کردیم
اونا نیومدن چون دانشجوی طلبست و کلاساش اجازه نمیداد اما الان تهران هستن خونه خواهرش
وما تا متوجه شدیم سریع واسه پنجشنبه که تعطیل هست دعوتشون کردیم/
فعلا جواب قطعی ندادن چون هوای تهران از هشدار هم رد شده وهرکی میاد اینجا براش قابل تحمل
نیست اوناهم گفتن اگر هوای تهرانو تونستیم تحمل کنیم چشم میایم/
حس ششم ام گفت اینا بچه دارشدن نمیگن اما هادی میگه اگر بچه داشتن اصلا با این هوا
نمی اومدن/اما من حدس میزنم نی نی دارن خدا کنه داشته باشن کلی باهاش قش وضعف
میکنیم/
مامانی کاش بودی...
همش یه پرده اشک میاد جلو چشمام اما سرمو تکون میدم و قورتش میدم تا سرازیر
نشه/
من امید دارم که میای بانو...
دیشب مشکی پوشیدم تا روز شهادت امام مهربونیا آقایی که همه جوره هوامو نوداشته وداره
انشاالله حاجت رواشن همه اونایی که دخیل بستن به کرمش ماروهم اگر آقا صلاح دونست
نظرکنه/الهی آمین...