بزن باد ...
هوا سرد شد امروزخیلی سرد و وجود من هم سردتر از این هوا
تن بی حوصله ام کش هم نمی آید میان این همه باد پاییزی
ودل تنگ غربت زده ام برای شهری دلتنگ است که در گذشته من است
تو بدان کودکم که آسمان مه گرفته حلقم تنپوشیست که تمام مرا از تو میستاند
من این روزها میوه کال از درخت افتاده ام چاره ای جز پیوستن به خاک ندارم آنهم نه یک آن
بلکه با ثانیه هایی به طول زجه باد پاییزی،تو حاشیه های مرا میفهمی سکوت در من
صدای خسته جیر جیرکهای خانه بچگیهایم است
بزن باد پاییزی به صورت سیلی خورده ام تو هم سیلی بزن
وبر غب غبت بنداز این غرور بی باران را
من از خودم گله دارم نه از زمین وآسمان
من کاسه ام را برعکس گرفته ام باران خدا میبارد
این منم باعث هرآنچه در تاروپود زندگی ام بافته شد
نه دیگر حسی نیست به بودن شانه هایی که گیسوان پریشانم را درخودش میغلتاند
وتنم ذوب تنی گرم
من از کوچه های خالی وکور اینکم نمی نالم
این بی بهانه زندگی کردن سهم پیشانی بلند باران است
بارانی که روزی بود وحالا دیوانه ای فراریست از خودش از ترانه غم انگیز زندگیش
وجادو شد این آشیانه عاشقانه ای که با دندان آجرهایش بالا رفت...