امیرعباسمونامیرعباسمون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره

☂عزیزکم امیـــــــــــــــرعباسم یه قطره از بهشت☂

آخرین پست سال ٩٢

بارانکم روزها در گذر است بارانهای پایان سال هم باریدن واین روزها چقدر کش می آیند گویی میخواهند مرا به آمدنت بدوزند وکالسگه ی تنهایی مرا پر از تراوت تو کنند وتو بهانه ی آغازم شوی بارانکم ببــــــــــــــــار در واپسین روزهای سال برمن ببار سودای نبودنت شده است آوازه ی وجودی که ته گرفته است از صبـــــــــــــر مرا به خود وخود را برمن بتابان که سراسر از اعماق آرزوهایم میخواهمت خدایا برمن ببخش تمام ندانستن هایم را درحالیکه میدانستم وتمام ناباوری هایم را درحالیکه باور بودن الهی ببخش تمام نشدهایم را درحالیکه میشدند الهی ببخش برمن کودکم را صحیح وصالح وزیبا... که از تو هدیه گرفتن حتما زیباست. بارانکم تو هم بگو خدا برمن ببخشد...
25 اسفند 1392

پیشاپیش سال نو مبارک

سلام به بارونکم سلام به امیدهای سال ٩٢ که هنوزم برام تمومی ندارن سلام به روزهای خوبی که گذشتن و خداحافظ خاطرات تلخ ٩٢ انشاالله سالی سرشار از زیبایی و شادی برای همه ی شما دوستای گلم باشه   انشاالله تعطیلات به همتون خوش بگذره ممنون که این مدت کنارم بودید ممنون که دلداریم دادید ممنون با خنده هام خندیدید و باگریه هام اشک ریختید خیلی هاتون رو حتی به عکس هم ندیدم اما وابسته و دلبستتون شدم دوستانی که ناخواسته رنجوندمتون ببخشید وحلالم کنید لحظه سال تحویل از همتون التماس دعا دارم اگر لایق بودم برای تک تکتون دعا میکنم منو یادتون نره حلالم کنید هفته دیگه انشااله راهی هستیم فعلا نمیدونم تاکی می مونیم فقط میدونم تا١٦ ...
20 اسفند 1392

18 اسفند...به یاد سیمینی که همیشه مامان منتظرباقی موند

وقتـی کتابهایش را خواندم رفته رفته عاشقش شدم عاشق حیایش عاشق صبرش عاشق سختی کشیدنهایش هنوز زنده بود که عاشقش شدم آرزو داشتم وقتی شود بروم درب خانه ی جلال آل احمد رابزنم و چهرهی سیمین را ببینم و جای چروک صورتش راببوسم سیمین یک نویسنده ی توانا وپراحساس بود دوسال از همسرش دور بود تا درسش را خارج از ایران تمام کند تمام نامه های این زن وشوهر دراین دوسال آنقدر جذابن که خواندنش خالی از لطف نیست حتی برای کسانی که اهل مطالعه نیستن. صد افسوس که افتخار نداشتم ببینمش وسال ٩٠ در چنین روزی سیمین دانشور فوت شد. ومن فقط تونستم برم وتو قطعه هنرمندان قبر تنهاشو ببینم وچقدر دلم گرفت براش که فرزندی نداشت تا بیاد وهرهفته بهش سربزنه هرچند ...
18 اسفند 1392

من اومــــــــــــــــدم...

  سلام به بارونکم سلام به همه دوستای گلم دیگه داشتم سکته میکردم که نت نداشتم دلم واسه وبم وهم شما دوستای گلم تنگ شده بود که بالاخره امروز درست شد. حالم خوب شد ومشکلی نبود شکرخدا ولی سخت گذشت اما تا اونجا که تونستم نزاشتم بدنم ضعیف بشه و هادی یکم تو خرج افتاد. واما خونه تکونیم این جمعه دیگه تمومه انشاالله خدا هادیمو ازم نگیره که بیشتر کارارو اون انجام داد فرشامو جمعه میارن و میندازم وبه سلامتی با پاکیزگی میریم به استقبال سال نو... تعطیلات قرارشد بریم جنوب خونه خواهرم اما چون دیر تصمیممون قطعی شد برای 28 ام بلیط نبود وهمه پیش فروش شده بود و تا 4 عید هیچ بلیطی حتی برای شهرهای اطرافش هم نبود خیلی بهم ریختم گفتم د...
14 اسفند 1392