باز هم جمعه ای در خلوت تو گذشت
بارانکم در خیالم خوش نشینی کرده ای و برای ورودت سایه های غمم را میشماری/
من انتظارت را مثل پرتقال نو رس ملسی میدانم که خوردنش تنم را میچلاند اما وعده
میدهد فصل رویش وشیرینی اش را...
جمعه تا دلم خواست خوابیدم
بیدارم که کرد اینجوری بودم بوی آش دوغ همه جارو پر کرده بود
جمعه ها ناهار به عهده بابایی مهربونته
اما من تقاضای صبحونه کردم وقرار شد ناهارو ببریم پارک بخوریم اما ترسیدیم بارون بگیره
آخه هوا ابری بود/
12 ظهر صبحانه خوردیم وبعدش چند کاسه آش به همسایه ها دادیم/
یه دوست مهربون دارم که اردبیلیه وهیچ کسو مثل من تو این شهر سیمانی نداره
عاشق آش دوغه براش یه ظرف پر کردیم ودوتایی بردیم براش
اینم آش دوغ دست پخت بابایییییییییییییی
بعدازظهر آقا خسته بودن وتا 6 خوابیدن منم آشپزخونه رو شستم وکارهای عقب افتادمو انجام دادم
ویه غروب دلتنگ بی تو رو تو دلم آروم شکستم وازت خواستم زودی بیای مثل یه معجزه
اینم یه غروب از پنجره منزل باران ساعت ده دقیقه به 6 عصر 8 آذر
حاصل ای آش خوشمزه از طرف همسایه چندتا انار خوشمزه تو ظرفمون بود که پس آورد
دوستمم دوتا جوراب زنانه ومردانه تو ظرف گذاشته بود/
دستشون درد نکنه دست همسری مهربونمم درد نکنه/
جمعه خوبی بود گلم/