تــــــــــــــــــــــــــــهران برفی...
عزیزکم شهرسیمانیمان امروز سپید شد وگویی هر هوایی مرا یاد نبودن تو می اندازد
یاد کوچه ی بن بستی که بغضش با نگاه تو میشکند
بارانکم پاییز دارد کوله اش را جمع میکند وبا خودش تورا هم میبرد
اما دل بزرگم تا پاییز دیگر در انتظار بارشت می ماند
این همه شکیبایی را مادرانه دوست دارم
پرنده کوچک خیالم گوله برفی را همه بچه ها دوست دارند اما من 15 سالم بود که...
که وقتی تمام کوچه پر از برف بود زیر آن همه برف برادر16 ساله ام دفن شد...
برادری که کاش اگر آمدی چشمهایت مرا یاد او بیندازد مژه های سیاهش آنقدر پرپشت بود
که گویی آرایش شدن/مادرم نمیسپردش به غصارخانه میگفت صبرکنید از خانه آب گرم بیاورن
اما نشد...
نشدو من از همان روز از باد وبرف وسرما متنفرشدم/مثل حالا که حتی دوست ندارم
یک سربه حیاط بزنم...
بارانکم اگرپاییز تمام شد تورا دربهار منتظرم ...
مرا بیش از این غربت زده نبین ونزار.