آرام دل...
سکوی دلم مدتیست جایگاه پادشاهی خوش نشین است پادشاهی
پر از تاروپود خورشید پراز رگهایی که به اراده یک خدا پمپاژ عشق اند
تلالو این حضور لبخند صبحگاهی مادریست که تنش را میبوسد
هرگاه خودش را میچلاند و بعد میبیند که نه خواب نیست
هست هست درتمام تنم درذره ذره خانه ام در فراسوی غم های کپک زده
و خوشی های خنده آورم
دیروز تمرین غذا دادن به کودکی را میکردم که تمام مرا تسخیر خودکرده
گاه میترسم مبادا دیوانه شوم و تو از من رها شوی
دیروز یک قاشق عصرانه را با احتیاط فوت میکردم وبعد دردهان خودم
نه در دهان کوچک ونهیف تو میگذاشتم و کیف میکردم از به به گفتنت
آرام دل روز با تو تمام میشود وشب به هواداری تو همه چیز به نفع
دل کوچکت طی میشود انگار فقط تو مینوشی فقط تو میخوری
نه انگار دیگر منی نیست هرچه هست تویی آرام دل...
وخوابها همه تعبیرش تویی همین دیشب خواب سونوی تورا میدیدم
همین دیشب شکم بزرگم را که حامل تو بود درخواب دیدم
وصبح که از 8 صبح به 8 و10 دقیقه به احترام لالاکردن بیشتر توتغییرکرده
به شوق اینکه تو درمنی وهیچ چیز خواب نبوده آب می پاشم
توی صورتم و باز جمله ی تکراری :مامانی،عشقم سلام ببخش که
نمیزارم بیشتر بخوابی ومجبوری با مامان بیای سرکار...
عزیزم بهونه ی قشنگ بهارم تا انتهای پاییز با خون ودلم درکنارهمیم
و فقط مال همیم
وفادارم نازنین آذرماهی ام دستت را محکم به دل مامان بگیر ورها نکن
تورا به اندازه تمام کسانی که دوستت ندارند دوست دارم.