امیرعباسمونامیرعباسمون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

☂عزیزکم امیـــــــــــــــرعباسم یه قطره از بهشت☂

بازم معجزههههههههههه

کی گفته معجـــــــــــــــــــــــــــزه های خدا فقط مال ایام پیغمبرا بوده؟ها؟ کی گفته دعـــــــــــــــــــــــــــــا برای اونیکه دیگه راهی نداره بی فایدست؟ها؟ کی گفته توکــــــــــــــــــــــــــــل یه حس امیده فقط؟ها؟ خدایا شکــــــــــــــــــــــــــــــــرت یه زن مهربون تونست طعم شیرین وجود یه فرشته رو حس کنه یه زن دیگه دلش قرص شد از وجود یه نعمت که میخواد توذهن واقعیش بلوله یه زن دیگه اهل همین زمین مــــــــــــــــامــــــــــــــان ریحان عزیز مامان شد بی بی دوخط پررنگ به چشمای منتظرش هدیه داد . مامان ریحان عزیز مبارکت باشه خوش اومدی به جمع مادرا الهی حس قشنگ مادریت سفت به دلت بچسبه و صحی...
26 خرداد 1393

هفته 16 و یک اتفاق دیگه...

سلام بهونه ی قشنگ زندگیم الهی جات خوب ومحکم باشه سلام به دوستا ومامانی های ناز الهی حال شما هم خوب باشه باز یه مرحله دیگه ونگرانی های همراهش دیروز بعد کلی تقلا بالاخره وقت دکترم جورشد جواب غربالگری رو نگاه وتایید کرد اما متاسفانه جواب آزمایش ادرارم یه مشکل داشت درست علائمشو حدس زده بودم من دچار عفونت ادراری شدم خداکنه لطمه ای به وروجکم نرسه خداکنه به سلامتیش لطمه ای نخوره برام خواست سونوی جنسیت بنویسه قبول نکردم پس برای 3 تیر سونوی آنومالی نوشت وقرص اسیدفولیک رو قطع وبرام آهن نوشت با سه تا آنتی بیوتیک دیگه که از قیمت و برندشون میشد فهمید خارجی ان. علایمی که باعث شد شک به این عفونت کنم تب وگر گرفتگیم بود وت...
25 خرداد 1393

آرام دل...

سکوی دلم مدتیست جایگاه پادشاهی خوش نشین است پادشاهی پر از تاروپود خورشید پراز رگهایی که به اراده یک خدا پمپاژ عشق اند تلالو این حضور لبخند صبحگاهی مادریست که تنش را میبوسد هرگاه خودش را میچلاند و بعد میبیند که نه خواب نیست هست هست درتمام تنم درذره ذره خانه ام در فراسوی غم های کپک زده و خوشی های خنده آورم دیروز تمرین غذا دادن به کودکی را میکردم که تمام مرا تسخیر خودکرده گاه میترسم مبادا دیوانه شوم و تو از من رها شوی دیروز یک قاشق عصرانه را با احتیاط فوت میکردم وبعد دردهان خودم نه در دهان کوچک ونهیف تو میگذاشتم و کیف میکردم از به به گفتنت آر ام دل روز با تو تمام میشود...
21 خرداد 1393

بامن به دیدارمن بیـــــا

بامن به دیدارمن بیا تا هرآنچه در تراوش ذهن غربت زده ی خویش میبینم در تو بارور کنم تا تو هم شوی شبیه خیالم و خود خیالم و واقعیتی که در آرزوی پیوستن به آن مشقت دلم را میبینم واینجا از تو خود خواهانه میخواهم مرا به من نزدیکتر سازی فقط کافیست صدایم کنی مــــــــــــــــادر ...
20 خرداد 1393

اتفاقی که به خیر گذشت...

دیروز قبل اتمام ساعت کاری هوا کمی بد شد باد و گردو غبار قرمز به همین خاطر گفتم بمونم اگر آروم شد راه بیفتم چون بخاطر شلی دریچه میترالم زود دچار تنگی نفس میشم اما باد ثانیه به ثانیه شدیدتر میشد و گردو غبار قرمز یک آن به یک توده ی سیاه تبدیل شد و همه جا کاملا تاریک تاریک شد هادی سریع زنگ زد کجایی بیرون نری .... تا به حال همچین چیزی به عمرم ندیده بودم حتی خورشید گرفتگی هم به این تاریکی نشده بودوخداروشکر من قبلش از شرکت بیرون نرفتم واگرنه خدا میدونست چه اتفاقی برامون می افتاد تا ساعت 6 شرکت بودم وبعد که هوا کمی صاف شد همکارم تا ایستگاه رسوندتم باد وبارون محکم میزد تو صورتم ولی بازم شانس آوردم سریع سوار ما...
13 خرداد 1393

یک عاشقانه ی خیس

تنم میان هبوط یک خاطره سهیم شده است خاطره ای ناباورانه اما واقعی تنم دارد طنین یک حس را عاشقانه سرمیکشد تنم یک قه قه ی ریز را میان سلول های میانی اش هضم میکند تا لبخندی صورتی کنج نگاهم بنشاند. چقدر این همه دگرگونی در من زیباست لک های افتاده روی صورتم آرزوی یک ساله ام را میکشد به رخم آرزوی داشتن تو ونداشتن هیچ چیز هیچ چیز ترس بالا رفتن وزن حالا جایش را به قورت لذتی داده از باد شکمی که هرشب جای تن تو نوازش میشود. تهوع دوست داشتنی میشود و این حسیست که فقط یک زن از آن لذت میبرد . دوستت دارم هدیه ی ریز من دوستت دارم دنیایی که میان تلنگر نا امیدی قدم روی غم هایم گذاشتی و توصیف حالم به هیچ کلمه ای رخ نش...
12 خرداد 1393