یک شب پرازکابوس
سلام رویای بارانی من...
دیروز با فشار پایین وضعفی که وجودمو گرفت زودتر رفتم خونه
کمی خوراکی خریدم وراه رفتم تا اینکه رسیدم خونه وبا دیدن یک یا دوقطره ی لعنتی قهوه ای دنیا
روی سرم خراب شد آن لکه چند بار دیگه تکرار شد و من تمام شب رو گریه کردم
گفتم خدایا چرا دادی وهنوز دوهفته نیست که خوشحالم و الان ازم میگیریش
هادی آرومم کرد و قرار شد فردا بریم سونوگرافی
اما به چشمای من مگه خواب می اومد
از پنجره که بیرونو نگاه کردم بارون تندی می اومد انگار میخواست قطرمو ازم بگیره
7 صبح بیدار شدیم هیچ چیز نخوردیم ورفتیم
10 دقیقه به 8 بود که رسیدیم ودفترچه رو گذاشتیم نوبت و نفر دوم بودیم که 8 و 10 دقیقه رفتیم
داخل/
دکتر تا دید گفت خیلی زود اومدی هنوز چیزی شکل نگرفته به اون صورت که...
گفتم دیروز کمردرد وبعدش لکه بینی داشتم
گفت اونو به دکترت بگو که دارو بده
دوهفته دیگه بیــــــا
چه کنم خدایا
جز اینکه بسپارمش دست خودت
غروب با هادی بازم میریم دکتر...
راضی ام به رضای خود خـدا