امیرعباسمونامیرعباسمون، تا این لحظه: 9 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

☂عزیزکم امیـــــــــــــــرعباسم یه قطره از بهشت☂

سلام بارونکم....

سلام بارونکم... فدای تو این روزها حس خوبی درمن خانه کرده حالم بهتراست دلم گرمتراست میدانی چرا ... چون دست خدا سپرده ام تمام هم وغمم را وجودم راخالی از هر تشویش ونابسامانی کرده ام حالم خوب است تو درمن در ذهن من مثل آرامشی لطیف می مانی دوستت دارم... ...
27 شهريور 1392

دل به دریا داده ام...

دل به دریا داده ام... کوچه های دلم هرصبح آب پاشی میشوند باغچه احساس من پر زعطرباران میشوند دردهایم پروانه وسوی چشمانم آسمانی میشوند هر طلوع در انتظار باریدنت بازهم چشمانم یا خدایی میشوند ناز من اشک من از عشق تو دل به دریا داده ام برمن ببار که دراین دل غمها قربانی میشوند. ...
27 شهريور 1392

آقاجونم تولدت مبارک

مهربونترین مهرعالم هزاربارخواستم پست بزارم دستم قادر به نوشتن برای بزرگی چون تو نیست امشب تولد تو ست فدای تو ومهربانیت تولدت مبارک از من فقیر همین جمله برآمد آقا ومولایم  درسال 86 درچنین شبی یعنی تولد تو مولایم من ازطرف محبوبم خواستگاری شدم 87 درحرمت ازدواجی معنوی درجمع دانشجوها گرفتیم وعهد بستیم تا ابد باهم بمانیم. هر سه سال از زندگی مشترکمان آمدیم پابوست آقا ومولایم اما امسال تاخیر داشتیم سرورم آخرین بار نزدیک نزدیک تو دربین آن همه شلوغی سجده کردم وحاجت دلم را خواستم حالا شما چه وقت صلاح بدانی وحاجت روایمان کنی خود میدانی من به شما وخدایمان یقین دارم هرچه صلاح میدانید همان پیش آید.اما امروز فقط می گویم میلادت...
25 شهريور 1392

من امید به آمدنت دارم

سلام نازکم نمیدانم چرا همه می گویند که چقدر مایوسم اما نیستم عمرکم تا نفسم عشقم بابایی کنارم هست تا خدا هست من نا امید نیستم اهل گلایه هستم اما ناامید نیستم من هنوز ٤ ماه است در تکاپوی بودنت هستم دارم قبل آمدنت اشتیاق عاشقانه ام را ثبت می کنم تا بدانی نیامده آمده بودی عشقکم امروز روز دختر است اگر هلیا هستی روزت مبارک ناز دلم... دختر سیب است مهربانیست عطوفت است..... ...
20 شهريور 1392

آشنایی باران وچشمه

عزیز ونازکم فدای تو که هنوز دل نکندی از آسمان...تو سهم من خواهی شد من میدانم تو دلت میسوزد برای  غربت وتنهاییم برای خلوت دلم پس زودتراز زودبیا نازکم  بیا و دل چشمه را نرم خودت کن ... میدانی نازکم  من وبابایی چطور باهم آشنا شدیم ...تازه قلم در دستم گرفته بودم تا داستانکی بنویسم در انجمن ادبی  شعر وداستان سیدجمال الدین اولین بار روی پله های راه رو با کت  وشلوار طوسی بار اول بابایی رو  دیدم.... بابایی هم شعروداستان مینوشت....و و و سال٨٧ عقد و٨٩ عروسی... همه این سالهاتودفترچه ای  قهوه ای رنگ نوشته شده. به بلوغ فکری که رسیدی می تونی بخونش.الهی عاشق شدنت رو ببینم ا...
16 شهريور 1392