امیرعباسمونامیرعباسمون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

☂عزیزکم امیـــــــــــــــرعباسم یه قطره از بهشت☂

حس مادرانه من به...

سلام سلام ... خبر دارم از یه حس مادرانه بلــــــــــــــــــــــه حدس مادرانه ی من درست از آب دراومد امیـــــــــــــــــــــــــــرعباسم خو ش اومدی بزرگ مرد کوچولوی من فدات بشم عزیزم من روز پنج شنبه 5تیرماه غروب بهم ثابت شد که حس مادرانه من به شما گل پسرم درسته ومن از همون اول که حتی به وجودم نیومده بودی حست کرده بودم واسم قشنگتم انتخاب کرده بودم الهی که یکی از دوست داران اهل بیت بشی و مثل بابات به آقا ابوالفضل ارادت خاص داشته باشی الهی شایستگی تربیتت رو داشته باشیم و تو پسر خوب وصالحی بشی آمییییییییییییییین همه از وجودت شادشدند بابایی هم از همه بیشتر ناز پسرم و موافق اسم قشنگته گلم با ...
7 تير 1393

ورود به ماه پنجـــــــــــــــــــــــــــم

سلام به تک تک سلولای یه کوله ی کوچولو از عشقــــــ سلام به یار مهربون خلوتای سرد وگرم این روزهـــــــا عسلم یکم بد قولی کردم قرارمون سه شنبه بود ولی نشد که بیام توی مانیتور ورجه وورجه های قشنگتو به ظاهر سیاه وسفید ببینم ودر حقیقت اون لحظه تمام من رنگ بگیره اونم نه یک رنگ بلکه هزار رنگ خوبی عشقم؟جات خوبه؟این روزا برای اثباب کشی خیلی اذیت شدی مامانی ولی دیگه تموم شد دلبرکم ودلبری تو هر روز چند بار منو به داشتن این معجزه ی ناب به سجده ی شکر میکشه. مبارکت باشه مامانی تو عشقم امروز 4 ماهگیت تموم شد و فردا باهم با شکـــــــــــــــر خدا میریم تو ماه پنج حالا دیگه صدای همه دراومده که چرا جنسیتت...
5 تير 1393

این چیه تو دلمه

این چیه تو دلمـــــــــــــــــــــــــه؟ خدای من این وروجک چیه از ظهر غلغلکم میده پشتک وبالا میزنه این چیه دل میبره رسوای دنیام میکنه این دله منه خدایا توش چیه یه عشقه یه جونه یه هستی یه دنیا سرمستی از ظهر توی دلم بدجوری نه خوب جوری تلو تلو میخوره   این چیه خدای من؟ نفس مامان این منم؟ این حسه منه؟ این تو بیداریه ؟قربونت برم ماهی کوچولوی من تو عاشقترم کردی که امروز زندگی مامان چقدر واسه امروز لحظه شماری میکردم از ظهر که یه نوشیدنی موزی دنت و یه کلوچه ی لاهیجان خوردم تکونات شروع شد انگار دارم خواب میبنم هنوز داری میچرخی اولش اعطنا نکردم ولی دیدم نه واقعا تویی...
31 خرداد 1393

کمی بی حوصله ولی شاکر

سلام نازنینم نفسم عشقی که هنوز نمیدونم از کدوم جنسی از هدیه ی خدا هنوز درب کادویی که خدا بهم داده رو باز نکردم و انشاله به زودی اینکارو میکنم گلم مامانی رو ببخش کمی بی حوصله ام کمی خسته ام کمی هم احساس تنهایی میکنم کمی هم از آدمهای این دوره زمونه دلگیرم ما قرار بود دیروز جمعه خونه بکشیم پنجشنبشم خونه رو تمیز کرده باشیم اما الا وبلا صابخونه فرمودن باید سر تاریخ قرار دادبیاید هرچی گفتیم ماشاغلیم حداقل بزارید فقط بیایم تمیز کنیم اما حرف جناب سرهنگ همون بود که بود... بله صابخونمون یه جناب سرهنگ بازنشستس که جای مهر وسط پیشونیش خشک شده. خلاصه نشد و حالا امشب تمیز میکنیم و فرداشبم خونه رو میکشیم هادی خیلی اذیت شد م...
31 خرداد 1393

بازم معجزههههههههههه

کی گفته معجـــــــــــــــــــــــــــزه های خدا فقط مال ایام پیغمبرا بوده؟ها؟ کی گفته دعـــــــــــــــــــــــــــــا برای اونیکه دیگه راهی نداره بی فایدست؟ها؟ کی گفته توکــــــــــــــــــــــــــــل یه حس امیده فقط؟ها؟ خدایا شکــــــــــــــــــــــــــــــــرت یه زن مهربون تونست طعم شیرین وجود یه فرشته رو حس کنه یه زن دیگه دلش قرص شد از وجود یه نعمت که میخواد توذهن واقعیش بلوله یه زن دیگه اهل همین زمین مــــــــــــــــامــــــــــــــان ریحان عزیز مامان شد بی بی دوخط پررنگ به چشمای منتظرش هدیه داد . مامان ریحان عزیز مبارکت باشه خوش اومدی به جمع مادرا الهی حس قشنگ مادریت سفت به دلت بچسبه و صحی...
26 خرداد 1393

هفته 16 و یک اتفاق دیگه...

سلام بهونه ی قشنگ زندگیم الهی جات خوب ومحکم باشه سلام به دوستا ومامانی های ناز الهی حال شما هم خوب باشه باز یه مرحله دیگه ونگرانی های همراهش دیروز بعد کلی تقلا بالاخره وقت دکترم جورشد جواب غربالگری رو نگاه وتایید کرد اما متاسفانه جواب آزمایش ادرارم یه مشکل داشت درست علائمشو حدس زده بودم من دچار عفونت ادراری شدم خداکنه لطمه ای به وروجکم نرسه خداکنه به سلامتیش لطمه ای نخوره برام خواست سونوی جنسیت بنویسه قبول نکردم پس برای 3 تیر سونوی آنومالی نوشت وقرص اسیدفولیک رو قطع وبرام آهن نوشت با سه تا آنتی بیوتیک دیگه که از قیمت و برندشون میشد فهمید خارجی ان. علایمی که باعث شد شک به این عفونت کنم تب وگر گرفتگیم بود وت...
25 خرداد 1393

آرام دل...

سکوی دلم مدتیست جایگاه پادشاهی خوش نشین است پادشاهی پر از تاروپود خورشید پراز رگهایی که به اراده یک خدا پمپاژ عشق اند تلالو این حضور لبخند صبحگاهی مادریست که تنش را میبوسد هرگاه خودش را میچلاند و بعد میبیند که نه خواب نیست هست هست درتمام تنم درذره ذره خانه ام در فراسوی غم های کپک زده و خوشی های خنده آورم دیروز تمرین غذا دادن به کودکی را میکردم که تمام مرا تسخیر خودکرده گاه میترسم مبادا دیوانه شوم و تو از من رها شوی دیروز یک قاشق عصرانه را با احتیاط فوت میکردم وبعد دردهان خودم نه در دهان کوچک ونهیف تو میگذاشتم و کیف میکردم از به به گفتنت آر ام دل روز با تو تمام میشود...
21 خرداد 1393

بامن به دیدارمن بیـــــا

بامن به دیدارمن بیا تا هرآنچه در تراوش ذهن غربت زده ی خویش میبینم در تو بارور کنم تا تو هم شوی شبیه خیالم و خود خیالم و واقعیتی که در آرزوی پیوستن به آن مشقت دلم را میبینم واینجا از تو خود خواهانه میخواهم مرا به من نزدیکتر سازی فقط کافیست صدایم کنی مــــــــــــــــادر ...
20 خرداد 1393