امیرعباسمونامیرعباسمون، تا این لحظه: 9 سال و 4 ماه و 27 روز سن داره

☂عزیزکم امیـــــــــــــــرعباسم یه قطره از بهشت☂

اتفاقی که به خیر گذشت...

دیروز قبل اتمام ساعت کاری هوا کمی بد شد باد و گردو غبار قرمز به همین خاطر گفتم بمونم اگر آروم شد راه بیفتم چون بخاطر شلی دریچه میترالم زود دچار تنگی نفس میشم اما باد ثانیه به ثانیه شدیدتر میشد و گردو غبار قرمز یک آن به یک توده ی سیاه تبدیل شد و همه جا کاملا تاریک تاریک شد هادی سریع زنگ زد کجایی بیرون نری .... تا به حال همچین چیزی به عمرم ندیده بودم حتی خورشید گرفتگی هم به این تاریکی نشده بودوخداروشکر من قبلش از شرکت بیرون نرفتم واگرنه خدا میدونست چه اتفاقی برامون می افتاد تا ساعت 6 شرکت بودم وبعد که هوا کمی صاف شد همکارم تا ایستگاه رسوندتم باد وبارون محکم میزد تو صورتم ولی بازم شانس آوردم سریع سوار ما...
13 خرداد 1393

یک عاشقانه ی خیس

تنم میان هبوط یک خاطره سهیم شده است خاطره ای ناباورانه اما واقعی تنم دارد طنین یک حس را عاشقانه سرمیکشد تنم یک قه قه ی ریز را میان سلول های میانی اش هضم میکند تا لبخندی صورتی کنج نگاهم بنشاند. چقدر این همه دگرگونی در من زیباست لک های افتاده روی صورتم آرزوی یک ساله ام را میکشد به رخم آرزوی داشتن تو ونداشتن هیچ چیز هیچ چیز ترس بالا رفتن وزن حالا جایش را به قورت لذتی داده از باد شکمی که هرشب جای تن تو نوازش میشود. تهوع دوست داشتنی میشود و این حسیست که فقط یک زن از آن لذت میبرد . دوستت دارم هدیه ی ریز من دوستت دارم دنیایی که میان تلنگر نا امیدی قدم روی غم هایم گذاشتی و توصیف حالم به هیچ کلمه ای رخ نش...
12 خرداد 1393

شکر خدا از سه ماه اول به سلامت گذشتیم

سلام آلوچه ی مامان سلام خوشگلم که عکس خوشگل نیم رخت شده اولین عکسی که تو موبایلمه وبادیدنش هز میکنم و کلی بوس بارونت میکنم فدای نوک دماغت که کوچولوئه وخداکنه به بابایی کشیده باشه خخخخخخخخخخ . نازدونم امروز رو باید جشن بگیریییییییییییییییییییییییییم تو عشقم وارد ماه یعنی سه ماهه دوم شدی امشب اول شعبانه تولد امام حسین هم هست و من تمام اینارو به فال نیک میگیرم وتوروبازم به دستای مقدس این امام بزرگ میسپارم . مامانی ورودت به سه ماهه دوم مبارک دلم لک میزنه واسه دیدن سه ماهگی بعدتولدت سه سالگیت وسی سالگیت خدایا شکرتتتتتتتتتتتتتتتتت برای این همه حس قشنگ الهی قسمت همه ی منتظرا کن تمام این دقایقو فر...
10 خرداد 1393

ویـــــــــارونه...

ســـــــــــــــلام خوشمل مامانی...عسلم انشاالله جات راحته گلکم صبح ازت معذرت خواهی کردم چون بیدارشدم دیدم مایل به شکم خوابیدم هنوز بد میخوابم مامانی و عادت به پهلوی چپ خوابیدن رو تو ذهنم حک نکردم. غروبا حالم اصلا" خوب نیست میل به هیچ غذایی ندارم از ترشی وشور بدم میاد و ناباورانه از گوجه سبز بدم میاد از وقتی شما اومدی تو وجودم ماهی نخوردم حتی اسمشم حالمو بد میکنه اولا میگفتم بارداربشم خودمو میبندم به میگو ولی الان این جوری میشم ولی خیالت راحت هر میوه خوشمزه که میاد سریع میخرم و سه تایی میخوریم وخداروشکر از هیچ میوه ای بدم نمیاد خربزه ، گیلاس، هلو،زردآلو،موز که برای شما خیلی خوبه دیروزم حوس بادام ...
8 خرداد 1393

برای خوشبخت بودن مادر بودن کافیست...

شنبه اول هفته ی خوبی بود وشب بارانی تندپشت شیشه میزد/ بعد از شام وصرف یک میوه ی نوبرانه و کلی شوخی وخنده بعداز یک wc تا یک ربع تمام توی خود دستشویی گریه کردم و دنیا باز روی سرم خراب شد جمعه حسی زیر دلم نداشتم و صدای شکستن حباب رو نمیشنیدم که همون تکونای فرشتم بود واین خون لعنتی روی دستمال تمام دنیامو سیاه کرد هادی با ترس اومد و پرسید چی شد ه و... تا صبح به من بد وبا کابوس گذشت ... صبح از کمردرد نمیتونستم پاشم چشمام پف کرده بود تا خود ظهر خوابیدم و ظهر از ضعف بلند شدم ویه نیمرو خوردم/تا ساعت 3 هزار بار مردم وزنده شدم/ به دوست مشهدیم که اتفاقا تو راه حرم بود اس دادم برام دعا کنه برای زنده بودنت ع...
5 خرداد 1393

حکیمی بالاتر از خدا نیست...

سلام ورررروجک مامان که بازم شب جمعه اومدی به خوابم بازم یه پسر ناناز بودی ظهر جمعه که از خواب با یک دلخوشی همیشگی که چند ماهه تو صبحام وول میخوره از خواب بلند شدم وبه نی نی نازم سلام دادم شکر خدا کردم و بدون سر وصدا از اتاق رفتم بیرون آب کتری رو گذاشتم رو اجاق وبایه سیب رو مبل لم دادم و تی وی رو روشن کردم ودرحین گاز زدن به سیب کلاه قرمزی رو میدیدم آب که جوش اومد چای گذاشتم و رفتم دوش بگیرم دوشی که حالا بخاطر وجود یه فرشته فقط یک ربع طول میکشه و درب حمومم کمی بازه تا دچار تنگی نفس نشیم/ از دوش که برگشتم هادی جلوی تلویزیون کسل و خوابالود نشسته بود سلام دادم و باهم یه صبحونه که نه یه ظهرونه خوردیم اون رفتش تایه کارت به کارت...
3 خرداد 1393

اولین آزمایش در ماه سوم

صبح با کسالت ساعت موبایلو قطع کردم و بعد یه پیچ وتاپ باز خوابم برد واینبار 8 با عجله بیدارشدم دیگه ناهار برنداشتم چون دیرم میشد چندتا شیرینی و دوتا موز برداشتم وناشتا رفتم بیرون از عابرم پول برداشتم ورفتم آزمایشگاه باز چند قطره بارون رو صورتم افتاد یاد شبی افتادم که برای تست بارداری اومده بودم به همین آزمایشگاه و چه بارونی می اومد بــــــــــــارونکم تو همیشه بهترین حس رو تو بارون بهم دادی مثل امروز صبح /با خودم گفتم هرچند این بیمارستان خصوصیه ولی ای کاش همینجا بارونکم به دنیا بیاد و اون شب بارون بباره /فقط یک نفر جلوتر از من اونجا بود که وقتی قیمت آزمایشش شد 90 تومن با خودم گفتم وای طفلی مگه آزمایشش چیه که با دفترچه این همه...
31 ارديبهشت 1393

ششمین سالگرد یکی شدن

سال 87 بود 28 اردیبهشت که رسما نامزد شدیم و فرداش یعنی تو همچین روزی ساعت 4 بعداز ظهر خونه ی پدری با لباس عروس و روبه روی یه کیک شبیه قلب که حروف اول اسم هردومون روبه لاتین روش نوشته بودن و گیلاس خوری پر از عسل که داخل یکیش کره بود وچند تخم مرغ به نیت بچه دارشدن زیر میز عقد و دسته گل هدیه ی خاله ی هادی و دو نشان عشق که ست بودنشون به زیباییشون اضافه میکرد و آینه وشمعدان و قرآن که همه با ربان تزیین شده بودن و میز ی که با یک طور گل بهی چروک و حالت دارشده بود و ظرف میوه و بستنی و شیرینی      وشکلات  و گلی که با سلیقه خودم سفارش داده شده بود. همه چیز مهیا بود دوست صمیمی ام هم دعوت بود که بعده...
29 ارديبهشت 1393

ورود به هفته یــــــــــــــــــــازدهم

الحمدالله رب العالمیییییییییییییییییییییییین خدایا هزاران مرتبه شکرت که جیگر گوشم تو وجودمه وداره رشد میکنه /مامانی تو طرف چپ شکمم هستی و داری کم کم خودنمایی میکنی گاهی حس میکنم به اندازه یه پرتقال سمت چپم هست که پر آبه و گاهی غل غل میکنه نمیتونم چطور توصیف کنم مامانی هنوز زیاد باهات حرف نمیزنم ولی کلی واست دعا میخونم و صلوات میفرستم هروقت حرم امام هشتمو تو تی وی نشون میده هروقت صدای اذان یا قرآن به گوشم میرسه دستمو روی تو میزارم تا متوجه بشی عسل من هستی من. قراره باز دکتر عوض کنم هنوز آزمایش دو هفته پیشو وقت نکردم برم باید تا قبل پنجشنبه برم و برای تشکیل پرونده برم پیش دکتر پروانه لک که دکتر فوق العاده ایه و ت...
29 ارديبهشت 1393